دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 9377
تعداد نوشته ها : 11
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
در وصیتنامه ات نوشته بودى:اگر جنازه ام برگشت بر سر پیکرم زیارت عاشورا و روضه ابوالفضل (ع) بخوانید.

 سربند یا فاطمه(س) بر پیشانى ام ببندید و تربت مطهر ابى عبدالله را بر روى چشمها و پیشانى ام بمالید. با رفقاى مسجدمان هماهنگ کنید شاید از تصدق سر آنان خداوند این حقیر را ببخشد.اگر راه کربلا باز شد و توفیق زیارت یافتید مرا هم یاد کنید.

شهید حمیدرضا پورزرگرى

دسته ها :
پنج شنبه بیست و ششم 10 1387

به کوشش محسن کاظمی
اواسط دی ماه تمام اعضای حزب ملل اسلامی به زندان پادگان جمشیدیه منتقل شدند ، این زندان از امکانات و فضای بهتری چون سالن بزرگ ، تخت های دو یا سه طبقه ، پتو و بخاری برخوردار بود .
جمشیدیه دارای دو زندان یکی مخصوص افسرها و دیگری برای سربازها بود ، ما را به زندان سربازها برده و محبوس کردند ، البته اعضای کادر مرکزی را به اتاق جداگانه ای بردند ، زمستان آن سال در آنجا برای ما بسیار خاطره انگیز بود ، بیشتر موقع به خاطر سردی هوا بخاری ها روشن بود ، سوخت بخاری ها در آن زمان زغال سنگ بود ، از این رو گرمای آن با دردسرهایی همراه بود .
به خاطر دارم برای ریختن زغال سنگ به درون بخاری باید در آن را باز می کردیم ، با باز شدن در بخاری دود زیادی داخل اتاق را می گرفت ، برای فرار از این دود پنجره را باز می کردیم و چون لوله بخاری در حیاط بود با باز شدن پنجره دود مضاعف از حیاط به داخل اتاق می آمد ، خلاصه ما سر راه اندازی و گرم نگه داشتن بخاری خیلی دردسر می کشیدیم .
رژیم شاه که تا آن روز از انتشار خبر دستگیری افراد حزب ملل اسلامی خودداری کرده بود ، پس از چند روز از انتقال ما به زندان جمشیدیه و در اوایل بهمن ماه در سطح وسیع با اطلاعات صحیح و غلط شروع به افشای جنجالی خبر کشف و دستگیری اعضای حزب کرد .
رژیم می کوشید با تحت تأثیر قرار دادن افکار عمومی آنها را آماده دریافت اخبار محاکمه در دادگاه کند ، به طریقی که احساسات و عواطف عمومی جریحه دار و بر ضد رژیم نشود ، به عبارتی با این تهاجم خبری سعی می کرد اقدام ظالمانه بعدی خود را توجیه کند .
انعکاس پر هیاهو و گسترده این اخبار ، عکس العمل ها و واکنش های متفاوتی در بر داشت ، برخی ما را منتسب به اخوان المسلمین در مصر و برخی هم منتسب به شوروی و کمونیست ها کردند ، آنها که ما را می شناختند و از ماهیت اسلامی افراد خبر داشتند جریان حزب ملل اسلامی را الهام گرفته از جمعیت فداییان اسلام و یا منشعب از آن دانستند .
در این میان موج تبلیغات علیه حزب موجب نگرانی مضاعف خانواده ها شد ، به ترتیبی که اغلب خانواده ها از زنده ماندن بچه های خود قطع امید کردند ، پدرم بعدها تعریف می کرد : " دیدم مقابل دکه روزنامه فروشی مردم جمع هستند ، جلو رفتم اهالی محل همه به من نگاه می کردند ، وقتی عکست را روی صفحه اول روزنامه دیدم بند دلم پاره شد و رنگ از رویم پرید ، با اضطراب و ترس پیش مادرت آمدم و گفتم که احمد را تیر باران می کنند ، احمد از دست رفت ... "
با این که رژیم چهره ای خطرناک ، مخدوش و تروریستی از حزب ترسیم کرده بود ، ولی به خاطر شرایط و فضای زندان جمشیدیه ، مأمورین با احترام بیشتری برخورد می کردند ، مأمورین و زندانبان های این زندان از مأمورین ساواک و شهربانی نبودند ، بلکه از دژبان های پادگان جمشیدیه بودند .
ما بعد از مدتی ارتباط خوب و محترمانه ای با آنها یافتیم و در صدد این بودند که به نحوی به ما کمک کنند ، تهیه و خرید مایحتاج زندانیان یکی از این کمک ها بود ، حتی در برخی اوقات استواری به نام مظفری در صفوف نماز جماعت زندانیان دیده می شد .
وضعیت غذایی این زندان از زندان شهربانی بهتر بود ، اگر کسی بیمار می شد خودمان او را تیمار و تر و خشک می کردیم ، البته اطلاعات پزشکی آقای محمد پیران(1) و مهارت او در تزریقات و پانسمان در این زمینه خیلی کارساز بود .
برنامه های مذهبی ، جلسات بحث دینی ، مباحث تشکیلاتی ، کلاس تفسیر قرآن ، مراسم دعا و مناجات در زندان جمشیدیه دنبال می شد و روز به روز به اعتقاد و غنای اندیشه و تفکر ما می افزود .
در این نشست ها ، انگیزه ما برای دفاع اسلامی و عزت بخش در دادگاه های پیش رو و امید به مبارزه در آینده تقویت می شد و در این میان نقش آقای محمد جواد حجتی کرمانی برای تعیین چارچوب دفاع و رفع شبهات بسیار سازنده و کارگشا بود .
در مراسم عزاداری برای خود برنامه مرثیه سرایی و سینه زنی می گذاشتیم ، در یکی از این مراسم هیئت 8 نفره اتاق ما سینه زنان و نوحه گویان از اتاقی به اتاق دیگر می رفت ، گاهی این نوحه ها حالت سیاسی هم پیدا می کرد ، مانند :
اگر ز حزب مللی ، بگو تو با صوت جلی علی ، علی ، علی ، علی "
و دیگران تکرار می کردند : " علی ، علی ، علی ، علی . "
در مراسم دعای کمیل شب های جمعه چند نفر از دوستان از جمله محسن حاجی مهدی ، اکبر صلاحمند و محمد باقر صنوبری با صدای خوش مداحی می کردند ، البته اجرای برنامه های مذهبی و مراسم سنتی در جای خود برگزار می شد و هیچ یک مانعی برای برنامه های تفریحی و سرگرمی و شوخی نبود .
وجود این برنامه ها در انبساط خاطر و سر زندگی حال و روح بچه ها خیلی تأثیر داشت ، به خاطر دارم که در همین زمینه گاهی دوستان در مواجهه با من با هماهنگی از قبل و به شوخی همخوانی می کردند : زمین شوره زار سنبل نیاره سر احمد کچل مو در نیاره
پرچم کشور در آن زمان که دارای سه رنگ سبز ، سفید و قرمز و نقش شیر و خورشید بود برای نظامیان از احترام خاصی برخوردار بود و اهانت کنندگان به آن به شدیدترین وجه تنبیه می شدند ، با این وصف روزی در دست یکی از دوستان پارچه بزرگی دیدم که به جای دستمال استفاده می کرد ، دقت کردم و دیدم که پرچم است ، با مشاهده این صحنه خنده ام گرفت ، پرسیدم : " که از کجا گیر آورده ای ؟ " ، گفت : " که از گروه ارکستر پادگان کش رفته ام ! "
برای رفتن به حمام و دستشویی در زندان مقررات خاصی وجود داشت ، گاهی در این زمینه با مشکلاتی مواجه می شدیم ، از قبیل این که برای رفتن به حمام باید از کوچه ای از مأمورین می گذشتیم ، حدود 5 ماه به ما داروی نظافت ندادند ، روزی من به سروانی که رئیس زندان ما و نیز رهبر گروه ارکستر پادگان بود گفتم که ما به دارو احتیاج داریم . او گفت که به خود تیمسار بگو . من منتظر فرصتی بودم تا موضوع را به تیمسار خردور ( تیمسار خردور معاون دژبان مرکز ایران ) بگویم .
یک روز تیمسار خردور برای بازرسی و بازدید از قسمت های مختلف زندان آمد ، وقتی وارد حمام شد من در سر بینه مشغول کندن لباس هایم بودم ، جلو او ایستادم و گفتم : " تیمسار ما مسلمانیم و نیاز به نظافت داریم ، دستور دهید داروی نظافت به ما بدهند . "
نمی دانم با چه لحنی این جمله را گفتم که به او خیلی برخورد ، ناگهان سیلی محکمی به گوش من نواخت و تا من به خود بیایم از آنجا دور شد ، من چند فحش به او دادم و از برخوردش خیلی ناراحت شدم ، صورتم برافروزخته و رگه های شقیقه ام برجسته شد ، اگر کمی صبر کرده بود شاید با ضربه مشتی او را می کشتم .
در آن لحظه عصبانیت من حدی نداشت ، اگر لباس به تن داشتم حتماً دنبالش می دویدم و حسابش را می رسیدم ، وارد حمام شدم ، دوستان که عصبانیت و برافروختگی مرا دیدند علت را پرسیدند و من جریان را برای آنها گفتم .
آنها نیز خیلی ناراحت و عصبانی شدند ، قرار شد که بعد از حمام داخل اتاق تصمیم مقتضی برای این جسارت تیمسار بگیریم و با او برخورد کنیم ، از حمام که بیرون آمدم چند سرباز دژبان جلو مرا گرفته و با خود بردند ، بین راه می اندیشیدم که اگر با خردور مواجه شدم چگونه انتقام بگیرم .
به اتاقی وارد شدیم که تیسمار خردور در آن نشسته بود ، دو نفر سرهنگ نیز در دو طرف او بودند ، قبل از این که من حرفی بزنم ، تیمسار گفت : " آقای احمد احمد ! " گفتم : " بله ! " گفت : " من اشتباه کردم ، یک لحظه عصبانی شدم و تو گوش شما زدم ، از شما معذرت می خواهم ، خب شما هم نباید آن جمله را در مقابل جمع به من می گفتی ! "
با این جملات تیمسار کمی از خشمم فروکش کرد ، گفتم : " جناب تیمسار ! جای معذرت خواهی و بخشش نیست ، بین من و شما مسئله بخشش مطرح نیست ، ما مسلمانیم و 5 ماه است که نظافت نکرده ایم . " گفت : " من هم مسلمانم ، همین امسال زیارت خانه خدا بودم ، اگر نمی بخشی قصاص کن ! "
با این جمله آن دو نفر سرهنگ جا خوردند و رنگشان پرید ، کمی در جای خود جابجا شدند ، گویا می ترسیدند که من به واقع سیلی او را تلافی کنم ، من هم وقتی موضع نرم تیمسار را دیدم با این که باورم نمی شد در دستگاه رژیم کسی با این مقام و درجه چنین برخوردی کند خشم و عصبانیت خود را فرو نشاندم و گفتم : " بخشیدم . "
وقتی از اتاق تیمسار بیرون آمدم ، بچه ها را در حال غیر عادی دیدم ، گویا در وضعیت آماده باش به سر می بردند و هر لحظه انتظار درگیری و نزاع را می کشیدند تا به دفاع از من وارد جریان شوند .
بین آنها همهمه بود ، آقای حجتی کرمانی جلو آمد و پرسید : " احمد چی شده ؟ " ماجرا را از لحظه سیلی خوردن تا طلب بخشش تیمسار خردور یا قصاص او توضیح دادم ، هنوز ناراحتی در چهره بچه ها نمایان بود ، آقای حجتی کرمانی پرسید : " آخر چه ؟ بخشیدی ؟ " گفتم : " بله ." بعد او رو به همه کرد و گفت : " احمد کار خوبی کرده ، مسلمانی رفته آنجا و چنین اتفاقی افتاده است ، درست است که اهانتی به همه ما شده اما وقتی که خود احمد بخشیده بخشش او برای ما محترم است ."
برخی از دوستان نسبت به بخشش من معترض بودند ، اما آقای حجتی گفت : " اثر تبلیغی و ارشادی کار احمد بیشتر است . "
برای تفریح و سرگرمی بیشتر به ورزش می پرداختیم ، ورزش از برنامه های همیشگی ما بود ، چه به صورت انفرادی و چه جمعی . گاهی داخل اتاق چند تشک روی هم می انداختیم و بعد بچه ها را به کشتی دعوت می کردیم .
کسب اخبار در این زندان بیشتر از طریق افرادی بود که به ملاقات ما می آمدند ، برای مثال مادرم در یکی از ملاقات ها می گفت : " احمد درباره شما می گویند که گروه مسلحانه هستید و می خواستید با شاه بجنگید ، این حرف ها راست است ؟ "
به این ترتیب ما از مواضع مردم و گروه های بیرون از زندان نسبت به خودمان آگاه می شدیم ، بعد از وقت ملاقات دور هم جمع می شدیم و صحبت های شنیده را کنار هم گذاشته و آنها را تحلیل می کردیم .
دهه آخر ماه مبارک رمضان آن سال را در زندان جمشیدیه سپری کردیم ، شرایط این زندان برای روزه گرفتن بهتر از زندان شهربانی بود ، آنها به جای نهار افطاری و به جای شام سحری غذای گرم می دادند . (2)
در شب های ماه رمضان چه در شهربانی و چه در جمشیدیه به همت دوستان جلسات مذهبی و تفسیر قرآن برقرار بود ، بچه ها دور هم می نشستند و هر چه از آیات قرآن .می فهمیدند بیان می کردند و آن را به بحث می گذاشتند .
آقای حجتی کرمانی بیشتر این جلسات را هدایت می کرد ، به یاد دارم که سوره حجرات از سوره هایی بود که در این شب ها مفصل تفسیر می شد ، شب های قدر را نیز دوستان با شکوه خاصی برگزار می کردند و آنچنان خالصانه سر بندگی به خاک می ساییدند که برای من فراموش شدنی نیست .
در این زندان بود که موفق شدم آقای سید محمد کاظم موسوی بجنوردی (3) رهبر حزب را ببینم ، وقتی او را دیدم باورم نمی شد که چنین فرد جوانی تئوریسین و نظریه پرداز ، رهبر و خط دهنده اصلی حزب باشد و با آن سن کم و جوانش چنین تشکیلات پر رمز و رازی را پایه گذاری کند ، برای من افکار بلند و متعالی او همیشه قابل احترام بوده و هست .
او در زندان فاصله ای بین خود و دیگران نمی گذاشت و مانند بقیه در کارها و نظافت زندان مشارکت می کرد ، البته او بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و بحث های نظری می کرد ، با این رویه بعدها توانست در بحث ها و مناظره ها بر مارکسیست ها برتری یابد .
پاورقی ها ________________________

پیران ، فردی با عزت نفس زیاد بود که با وجود سابقه 13 سال زندان و مبارزه علیه طاغوت بدون هیچ ادعایی دنبال شغل معلمی به شهرستان همدان رفت ، و در سال 1379 به عنوان نماینده مردم رزن همدان به مجلس شورای اسلامی راه یافت .


در 16 سالگی پس از مطالعه مجموعه ای از کتاب های تاریخی ، اجتماعی و سیاسی نظریه انقلاب مسلحانه و تشکیل حکومت اسلامی را در ذهن خود شکل می دهد و به دنبال آن جلسات آموزش علوم سیاسی و تفسیر وقایع روز را بر پا می کند ، او در سال 1339 به ایران آمد و دروس حوزوی را در مدرسه سپهسالار ( مدرسه عالی شهید مطهری ) پی گرفت .
موسوی بجنوردی در تهران برنامه های سیاسی خود را با تشکیل محفل جدیدی از دوستان پی گرفت و در اواخر سال 1340 نخستین هسته های حزب ملل اسلامی را با هدف براندازی رژیم سلطنتی و تشکیل حکومت اسلامی پی ریزی کرد ، او توانست در مرحله ازدیاد و تعلیم با کمک دوستان و اعضای اولیه حزب جوانان مسلمان و معتقدی را جذب کند .
موسوی بجنوردی پس از کشف غیر منتظره حزب توسط عوامل رژیم با تنی چند از یاران خود به کوههای دارآباد پناه می برد ، اما پس از تعقیب ساواک در محاصره قرار گرفته و دستگیر شد ، او در دادگاه بدوی و تجدید نظر به اعدام محکوم شد ، ولی با وساطت آیت الله حکیم محکومیت وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد ، او در زندان همواره از هر فرصتی برای غنای اندیشه خود بهره جست و کتب فلسفی ، سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی بسیاری را مطالعه کرد .
بجنوردی در زندان کتاب " اقتصادنا " اثر شهید سید محمد باقر صدر را ترجمه کرد ، وی در زندان به جهت دانش و اشرافی که نسبت به مسائل اسلامی و سیاسی پیدا کرده بود در مناظره های سنگین با گروه های مختلف شرکت می کرد و توانست افراد زیادی را از انحراف به مارکسیسم نجات دهد ، وی با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد و پس از تشکیل حزب جمهوری اسلامی به عضویت کمیته مرکزی حزب انتخاب شد .
موسوی بجنوردی در سال 1358 با حکم مرحوم بازرگان و پس از تأیید حضرت امام (ره) به استانداری اصفهان منصوب شد ، پس از مدتی به اولین دوره مجلس شورای اسلامی راه یافت ، پس از این دوره ، مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی را تأž

 

خاطرات احمد احمد

«زندان جمشیدیه»

قسمت پانزدهم

به کوشش محسن کاظمی
اواسط دی ماه تمام اعضای حزب ملل اسلامی به زندان پادگان جمشیدیه منتقل شدند ، این زندان از امکانات و فضای بهتری چون سالن بزرگ ، تخت های دو یا سه طبقه ، پتو و بخاری برخوردار بود .
جمشیدیه دارای دو زندان یکی مخصوص افسرها و دیگری برای سربازها بود ، ما را به زندان سربازها برده و محبوس کردند ، البته اعضای کادر مرکزی را به اتاق جداگانه ای بردند ، زمستان آن سال در آنجا برای ما بسیار خاطره انگیز بود ، بیشتر موقع به خاطر سردی هوا بخاری ها روشن بود ، سوخت بخاری ها در آن زمان زغال سنگ بود ، از این رو گرمای آن با دردسرهایی همراه بود .
به خاطر دارم برای ریختن زغال سنگ به درون بخاری باید در آن را باز می کردیم ، با باز شدن در بخاری دود زیادی داخل اتاق را می گرفت ، برای فرار از این دود پنجره را باز می کردیم و چون لوله بخاری در حیاط بود با باز شدن پنجره دود مضاعف از حیاط به داخل اتاق می آمد ، خلاصه ما سر راه اندازی و گرم نگه داشتن بخاری خیلی دردسر می کشیدیم .
رژیم شاه که تا آن روز از انتشار خبر دستگیری افراد حزب ملل اسلامی خودداری کرده بود ، پس از چند روز از انتقال ما به زندان جمشیدیه و در اوایل بهمن ماه در سطح وسیع با اطلاعات صحیح و غلط شروع به افشای جنجالی خبر کشف و دستگیری اعضای حزب کرد .
رژیم می کوشید با تحت تأثیر قرار دادن افکار عمومی آنها را آماده دریافت اخبار محاکمه در دادگاه کند ، به طریقی که احساسات و عواطف عمومی جریحه دار و بر ضد رژیم نشود ، به عبارتی با این تهاجم خبری سعی می کرد اقدام ظالمانه بعدی خود را توجیه کند .
انعکاس پر هیاهو و گسترده این اخبار ، عکس العمل ها و واکنش های متفاوتی در بر داشت ، برخی ما را منتسب به اخوان المسلمین در مصر و برخی هم منتسب به شوروی و کمونیست ها کردند ، آنها که ما را می شناختند و از ماهیت اسلامی افراد خبر داشتند جریان حزب ملل اسلامی را الهام گرفته از جمعیت فداییان اسلام و یا منشعب از آن دانستند .
در این میان موج تبلیغات علیه حزب موجب نگرانی مضاعف خانواده ها شد ، به ترتیبی که اغلب خانواده ها از زنده ماندن بچه های خود قطع امید کردند ، پدرم بعدها تعریف می کرد : " دیدم مقابل دکه روزنامه فروشی مردم جمع هستند ، جلو رفتم اهالی محل همه به من نگاه می کردند ، وقتی عکست را روی صفحه اول روزنامه دیدم بند دلم پاره شد و رنگ از رویم پرید ، با اضطراب و ترس پیش مادرت آمدم و گفتم که احمد را تیر باران می کنند ، احمد از دست رفت ... "
با این که رژیم چهره ای خطرناک ، مخدوش و تروریستی از حزب ترسیم کرده بود ، ولی به خاطر شرایط و فضای زندان جمشیدیه ، مأمورین با احترام بیشتری برخورد می کردند ، مأمورین و زندانبان های این زندان از مأمورین ساواک و شهربانی نبودند ، بلکه از دژبان های پادگان جمشیدیه بودند .
ما بعد از مدتی ارتباط خوب و محترمانه ای با آنها یافتیم و در صدد این بودند که به نحوی به ما کمک کنند ، تهیه و خرید مایحتاج زندانیان یکی از این کمک ها بود ، حتی در برخی اوقات استواری به نام مظفری در صفوف نماز جماعت زندانیان دیده می شد .
وضعیت غذایی این زندان از زندان شهربانی بهتر بود ، اگر کسی بیمار می شد خودمان او را تیمار و تر و خشک می کردیم ، البته اطلاعات پزشکی آقای محمد پیران(1) و مهارت او در تزریقات و پانسمان در این زمینه خیلی کارساز بود .
برنامه های مذهبی ، جلسات بحث دینی ، مباحث تشکیلاتی ، کلاس تفسیر قرآن ، مراسم دعا و مناجات در زندان جمشیدیه دنبال می شد و روز به روز به اعتقاد و غنای اندیشه و تفکر ما می افزود .
در این نشست ها ، انگیزه ما برای دفاع اسلامی و عزت بخش در دادگاه های پیش رو و امید به مبارزه در آینده تقویت می شد و در این میان نقش آقای محمد جواد حجتی کرمانی برای تعیین چارچوب دفاع و رفع شبهات بسیار سازنده و کارگشا بود .
در مراسم عزاداری برای خود برنامه مرثیه سرایی و سینه زنی می گذاشتیم ، در یکی از این مراسم هیئت 8 نفره اتاق ما سینه زنان و نوحه گویان از اتاقی به اتاق دیگر می رفت ، گاهی این نوحه ها حالت سیاسی هم پیدا می کرد ، مانند :
اگر ز حزب مللی ، بگو تو با صوت جلی علی ، علی ، علی ، علی "
و دیگران تکرار می کردند : " علی ، علی ، علی ، علی . "
در مراسم دعای کمیل شب های جمعه چند نفر از دوستان از جمله محسن حاجی مهدی ، اکبر صلاحمند و محمد باقر صنوبری با صدای خوش مداحی می کردند ، البته اجرای برنامه های مذهبی و مراسم سنتی در جای خود برگزار می شد و هیچ یک مانعی برای برنامه های تفریحی و سرگرمی و شوخی نبود .
وجود این برنامه ها در انبساط خاطر و سر زندگی حال و روح بچه ها خیلی تأثیر داشت ، به خاطر دارم که در همین زمینه گاهی دوستان در مواجهه با من با هماهنگی از قبل و به شوخی همخوانی می کردند : زمین شوره زار سنبل نیاره سر احمد کچل مو در نیاره
پرچم کشور در آن زمان که دارای سه رنگ سبز ، سفید و قرمز و نقش شیر و خورشید بود برای نظامیان از احترام خاصی برخوردار بود و اهانت کنندگان به آن به شدیدترین وجه تنبیه می شدند ، با این وصف روزی در دست یکی از دوستان پارچه بزرگی دیدم که به جای دستمال استفاده می کرد ، دقت کردم و دیدم که پرچم است ، با مشاهده این صحنه خنده ام گرفت ، پرسیدم : " که از کجا گیر آورده ای ؟ " ، گفت : " که از گروه ارکستر پادگان کش رفته ام ! "
برای رفتن به حمام و دستشویی در زندان مقررات خاصی وجود داشت ، گاهی در این زمینه با مشکلاتی مواجه می شدیم ، از قبیل این که برای رفتن به حمام باید از کوچه ای از مأمورین می گذشتیم ، حدود 5 ماه به ما داروی نظافت ندادند ، روزی من به سروانی که رئیس زندان ما و نیز رهبر گروه ارکستر پادگان بود گفتم که ما به دارو احتیاج داریم . او گفت که به خود تیمسار بگو . من منتظر فرصتی بودم تا موضوع را به تیمسار خردور ( تیمسار خردور معاون دژبان مرکز ایران ) بگویم .
یک روز تیمسار خردور برای بازرسی و بازدید از قسمت های مختلف زندان آمد ، وقتی وارد حمام شد من در سر بینه مشغول کندن لباس هایم بودم ، جلو او ایستادم و گفتم : " تیمسار ما مسلمانیم و نیاز به نظافت داریم ، دستور دهید داروی نظافت به ما بدهند . "
نمی دانم با چه لحنی این جمله را گفتم که به او خیلی برخورد ، ناگهان سیلی محکمی به گوش من نواخت و تا من به خود بیایم از آنجا دور شد ، من چند فحش به او دادم و از برخوردش خیلی ناراحت شدم ، صورتم برافروزخته و رگه های شقیقه ام برجسته شد ، اگر کمی صبر کرده بود شاید با ضربه مشتی او را می کشتم .
در آن لحظه عصبانیت من حدی نداشت ، اگر لباس به تن داشتم حتماً دنبالش می دویدم و حسابش را می رسیدم ، وارد حمام شدم ، دوستان که عصبانیت و برافروختگی مرا دیدند علت را پرسیدند و من جریان را برای آنها گفتم .
آنها نیز خیلی ناراحت و عصبانی شدند ، قرار شد که بعد از حمام داخل اتاق تصمیم مقتضی برای این جسارت تیمسار بگیریم و با او برخورد کنیم ، از حمام که بیرون آمدم چند سرباز دژبان جلو مرا گرفته و با خود بردند ، بین راه می اندیشیدم که اگر با خردور مواجه شدم چگونه انتقام بگیرم .
به اتاقی وارد شدیم که تیسمار خردور در آن نشسته بود ، دو نفر سرهنگ نیز در دو طرف او بودند ، قبل از این که من حرفی بزنم ، تیمسار گفت : " آقای احمد احمد ! " گفتم : " بله ! " گفت : " من اشتباه کردم ، یک لحظه عصبانی شدم و تو گوش شما زدم ، از شما معذرت می خواهم ، خب شما هم نباید آن جمله را در مقابل جمع به من می گفتی ! "
با این جملات تیمسار کمی از خشمم فروکش کرد ، گفتم : " جناب تیمسار ! جای معذرت خواهی و بخشش نیست ، بین من و شما مسئله بخشش مطرح نیست ، ما مسلمانیم و 5 ماه است که نظافت نکرده ایم . " گفت : " من هم مسلمانم ، همین امسال زیارت خانه خدا بودم ، اگر نمی بخشی قصاص کن ! "
با این جمله آن دو نفر سرهنگ جا خوردند و رنگشان پرید ، کمی در جای خود جابجا شدند ، گویا می ترسیدند که من به واقع سیلی او را تلافی کنم ، من هم وقتی موضع نرم تیمسار را دیدم با این که باورم نمی شد در دستگاه رژیم کسی با این مقام و درجه چنین برخوردی کند خشم و عصبانیت خود را فرو نشاندم و گفتم : " بخشیدم . "
وقتی از اتاق تیمسار بیرون آمدم ، بچه ها را در حال غیر عادی دیدم ، گویا در وضعیت آماده باش به سر می بردند و هر لحظه انتظار درگیری و نزاع را می کشیدند تا به دفاع از من وارد جریان شوند .
بین آنها همهمه بود ، آقای حجتی کرمانی جلو آمد و پرسید : " احمد چی شده ؟ " ماجرا را از لحظه سیلی خوردن تا طلب بخشش تیمسار خردور یا قصاص او توضیح دادم ، هنوز ناراحتی در چهره بچه ها نمایان بود ، آقای حجتی کرمانی پرسید : " آخر چه ؟ بخشیدی ؟ " گفتم : " بله ." بعد او رو به همه کرد و گفت : " احمد کار خوبی کرده ، مسلمانی رفته آنجا و چنین اتفاقی افتاده است ، درست است که اهانتی به همه ما شده اما وقتی که خود احمد بخشیده بخشش او برای ما محترم است ."
برخی از دوستان نسبت به بخشش من معترض بودند ، اما آقای حجتی گفت : " اثر تبلیغی و ارشادی کار احمد بیشتر است . "
برای تفریح و سرگرمی بیشتر به ورزش می پرداختیم ، ورزش از برنامه های همیشگی ما بود ، چه به صورت انفرادی و چه جمعی . گاهی داخل اتاق چند تشک روی هم می انداختیم و بعد بچه ها را به کشتی دعوت می کردیم .
کسب اخبار در این زندان بیشتر از طریق افرادی بود که به ملاقات ما می آمدند ، برای مثال مادرم در یکی از ملاقات ها می گفت : " احمد درباره شما می گویند که گروه مسلحانه هستید و می خواستید با شاه بجنگید ، این حرف ها راست است ؟ "
به این ترتیب ما از مواضع مردم و گروه های بیرون از زندان نسبت به خودمان آگاه می شدیم ، بعد از وقت ملاقات دور هم جمع می شدیم و صحبت های شنیده را کنار هم گذاشته و آنها را تحلیل می کردیم .
دهه آخر ماه مبارک رمضان آن سال را در زندان جمشیدیه سپری کردیم ، شرایط این زندان برای روزه گرفتن بهتر از زندان شهربانی بود ، آنها به جای نهار افطاری و به جای شام سحری غذای گرم می دادند . (2)
در شب های ماه رمضان چه در شهربانی و چه در جمشیدیه به همت دوستان جلسات مذهبی و تفسیر قرآن برقرار بود ، بچه ها دور هم می نشستند و هر چه از آیات قرآن .می فهمیدند بیان می کردند و آن را به بحث می گذاشتند .
آقای حجتی کرمانی بیشتر این جلسات را هدایت می کرد ، به یاد دارم که سوره حجرات از سوره هایی بود که در این شب ها مفصل تفسیر می شد ، شب های قدر را نیز دوستان با شکوه خاصی برگزار می کردند و آنچنان خالصانه سر بندگی به خاک می ساییدند که برای من فراموش شدنی نیست .
در این زندان بود که موفق شدم آقای سید محمد کاظم موسوی بجنوردی (3) رهبر حزب را ببینم ، وقتی او را دیدم باورم نمی شد که چنین فرد جوانی تئوریسین و نظریه پرداز ، رهبر و خط دهنده اصلی حزب باشد و با آن سن کم و جوانش چنین تشکیلات پر رمز و رازی را پایه گذاری کند ، برای من افکار بلند و متعالی او همیشه قابل احترام بوده و هست .
او در زندان فاصله ای بین خود و دیگران نمی گذاشت و مانند بقیه در کارها و نظافت زندان مشارکت می کرد ، البته او بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و بحث های نظری می کرد ، با این رویه بعدها توانست در بحث ها و مناظره ها بر مارکسیست ها برتری یابد .
پاورقی ها ________________________

پیران ، فردی با عزت نفس زیاد بود که با وجود سابقه 13 سال زندان و مبارزه علیه طاغوت بدون هیچ ادعایی دنبال شغل معلمی به شهرستان همدان رفت ، و در سال 1379 به عنوان نماینده مردم رزن همدان به مجلس شورای اسلامی راه یافت .


در 16 سالگی پس از مطالعه مجموعه ای از کتاب های تاریخی ، اجتماعی و سیاسی نظریه انقلاب مسلحانه و تشکیل حکومت اسلامی را در ذهن خود شکل می دهد و به دنبال آن جلسات آموزش علوم سیاسی و تفسیر وقایع روز را بر پا می کند ، او در سال 1339 به ایران آمد و دروس حوزوی را در مدرسه سپهسالار ( مدرسه عالی شهید مطهری ) پی گرفت .
موسوی بجنوردی در تهران برنامه های سیاسی خود را با تشکیل محفل جدیدی از دوستان پی گرفت و در اواخر سال 1340 نخستین هسته های حزب ملل اسلامی را با هدف براندازی رژیم سلطنتی و تشکیل حکومت اسلامی پی ریزی کرد ، او توانست در مرحله ازدیاد و تعلیم با کمک دوستان و اعضای اولیه حزب جوانان مسلمان و معتقدی را جذب کند .
موسوی بجنوردی پس از کشف غیر منتظره حزب توسط عوامل رژیم با تنی چند از یاران خود به کوههای دارآباد پناه می برد ، اما پس از تعقیب ساواک در محاصره قرار گرفته و دستگیر شد ، او در دادگاه بدوی و تجدید نظر به اعدام محکوم شد ، ولی با وساطت آیت الله حکیم محکومیت وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد ، او در زندان همواره از هر فرصتی برای غنای اندیشه خود بهره جست و کتب فلسفی ، سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی بسیاری را مطالعه کرد .
بجنوردی در زندان کتاب " اقتصادنا " اثر شهید سید محمد باقر صدر را ترجمه کرد ، وی در زندان به جهت دانش و اشرافی که نسبت به مسائل اسلامی و سیاسی پیدا کرده بود در مناظره های سنگین با گروه های مختلف شرکت می کرد و توانست افراد زیادی را از انحراف به مارکسیسم نجات دهد ، وی با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد و پس از تشکیل حزب جمهوری اسلامی به عضویت کمیته مرکزی حزب انتخاب شد .
موسوی بجنوردی در سال 1358 با حکم مرحوم بازرگان و پس از تأیید حضرت امام (ره) به استانداری اصفهان منصوب شد ، پس از مدتی به اولین دوره مجلس شورای اسلامی راه یافت ، پس از این دوره ، مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی را تأسیس کرد ، این مرکز بزرگ علمی و تحقیقی تا کنون توانسته است ده جلد فرهنگ نامه کم نظیر منتشر کند ، او اکنون مشاور رئیس جمهور و رئیس کتابخانه ملی ایران نیز هست .
1 . محمد پیران از اعضای کادر مرکزی حزب ملل اسلامی بود که هنگام دستگیری ، پزشکیار وظیفه بود و در پادگان او را دستگیر کرده بودند ، او فردی بسیار آرام و متین بود ، بیشتر اوقاتش را صرف یادگیری و حضور در جلسات مختلف با آموزش اطلاعات عمومی پزشکی و کمک های اولیه به سایر افراد می کرد ، او به دلیل همین فعالیت هایش مدتی را هم به زندان شیراز تبعید شد و سرانجام با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد . 2 . آقای احمد شیرینی یکی دیگر از اعضای دستگیر شده حزب ملل اسلامی در این خصوص می گوید : " روزی ما را به صف در پادگان می بردند ، در بغل این صف سرلشکر معصومی فرمانده وقت پادگان جمشیدیه و تیمسار خردور معاون پادگان در کنار هم راه می رفتند که معصومی به خردور گفت : تیمسار ! اینها بچه مسلمان هستند و الان ماه رمضان است ، مواظب باشید به اینها سحر غذای گرم بدهند ، این را من خودم شنیدم و بعد از آن دیدم که هم در افطار و هم در سحر غذای گرم به ما می دادند . " 3 . سید محمد کاظم موسوی بجنوردی فرزند مرحوم آیت الله میرزا حسن موسوی بجنوردی و متولد 1321 در نجف اشرف است ، او پس از تحصیلات متوسطه برای کسب علوم دینی در نجف اشرف وارد حوزه شد . وی در 14 سالگی به اتفاق چند نفر از همسالان خود کتابخانه ای تأسیس می کند . 2 . آقای احمد شیرینی یکی دیگر از اعضای دستگیر شده حزب ملل اسلامی در این خصوص می گوید : " روزی ما را به صف در پادگان می بردند ، در بغل این صف سرلشکر معصومی فرمانده وقت پادگان جمشیدیه و تیمسار خردور معاون پادگان در کنار هم راه می رفتند که معصومی به خردور گفت : تیمسار ! اینها بچه مسلمان هستند و الان ماه رمضان است ، مواظب باشید به اینها سحر غذای گرم بدهند ، این را من خودم شنیدم و بعد از آن دیدم که هم در افطار و هم در سحر غذای گرم به ما می دادند . " 1 . محمد پیران از اعضای کادر مرکزی حزب ملل اسلامی بود که هنگام دستگیری ، پزشکیار وظیفه بود و در پادگان او را دستگیر کرده بودند ، او فردی بسیار آرام و متین بود ، بیشتر اوقاتش را صرف یادگیری و حضور در جلسات مختلف با آموزش اطلاعات عمومی پزشکی و کمک های اولیه به سایر افراد می کرد ، او به دلیل همین فعالیت هایش مدتی را هم به زندان شیراز تبعید شد و سرانجام با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد . 3 . سید محمد کاظم موسوی بجنوردی فرزند مرحوم آیت الله میرزا حسن موسوی بجنوردی و متولد 1321 در نجف اشرف است ، او پس از تحصیلات متوسطه برای کسب علوم دینی در نجف اشرف وارد حوزه شد . وی در 14 سالگی به اتفاق چند نفر از همسالان خود کتابخانه ای تأسیس می کند .
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه بیست و ششم 10 1387
پس از اطلاع از سرنوشت برخی از افراد مؤتلفه ، دغدغه اصلی خانواده ها و اعضای هیئت که آزاد بودند ، رهایی و خلاصی افراد دربند یا دست کم فراهم کردن شرایط بهتر در زندان برای آنها بود .

یک ماه پس از شهادت چهار تن از عاملین قتل منصور ( بخارایی ، امانی ، صفار هرندی و نیک نژاد ) سایر اعضای هیئت مؤتلفه با شدت گرفتن نگرانی خانواده ها نسبت به سرنوشت زندانیان به فکر افتادند تا طرح و برنامه ای پیاده کنند و مسئولین امنیتی رژیم را تحت فشار بگذارند تا گشایشی در کار افراد دربند ایجاد شود .

از این رو پس از مشورت های طولانی و صریح به زن ها و همسران پیشنهاد شد تا پرچم مبارزه را در دست گیرند ، آنها هم داوطلبانه پا به عرصه مبارزه گذاشتند ، گرچه این زنان مؤمن در گذشته با همدلی و پشتیبانی از مردان و همسران خود نقش ارزنده و مؤثری در مبارزه داشتند ، ولی این بار خود پیش قراول شدند تا حماسه ای دیگر در تاریخ این کشور رقم زنند .

از طرف هیئت مؤتلفه ، من و حاج محمود شفیق ، برادر حاج مهدی ، برای تدارکات و پشتیبانی اجتماع و حرکت های زنان انتخاب شدیم ، البته این انتخاب به دلیل جو خفقان آن روز به صورت رسمی اعلان نشد .

قرار شد اولین اجتماع بانوان مقابل دفتر نخست وزیری باشد ، ابتدا با خانواده ها تماس گرفتیم و زمان و مکان تجمع را اعلام کردیم ، در یکی از روزهای داغ تابستان 1344 نزدیک به 150 نفر از خانم ها در حالی که چادر به سر داشتند و عده ای هم پوشیه و روبنده زده بودند ، مقابل دفتر نخست وزیری جمع شدند و آرام آرام تظاهراتی را شکل دادند ، به آنها گفتیم که شما جلوتر از مردها حرکت کنید و ما با کمی فاصله از شما مراقب اوضاع هستیم .(1)

خانم ها مقابل دفتر نخست وزیری رسیدند ، عده ای از آنها از جمله خواهر شهید صادق امانی (2) که به حق شیر زنی بود شروع به سخنرانی کرد ، با صحبت های انقلابی ، پر شور و داغ خواهر شهید امانی وضعیت تحریک آمیز و حساس شد ، مأمورین در این هنگام پیش آمدند ولی از حمله و درگیری خودداری کردند .

خانم امانی اعتراضات و خواسته های خانواده ها را اعلام کرد ، یکی از مأمورین نیز برای احتراز از درگیری و جمع کردن قضایا شروع به صحبت کرد و وعده داد که به این اعتراض ها توجه خواهد شد .

ما به آنها ( خانم ها ) گفتیم که فریب نخورید و صحنه را خالی نکنید ، اینها وعده است ، حرف است ، من دیدم که برخی از خانم ها مانند همسر حاج هاشم امانی در حالی که فرزندان کوچکشان را در بغل داشتند در تظاهرات حاضر شده بودند ، این صحنه ها زیبا و حماسه ساز بود ، من و آقای محمود شفیق در تمام این ساعات کنار این اجتماع شورانگیز حاضر و مراقب اوضاع بودیم .

با تصمیم سایر دوستان در هیئت مؤتلفه قرار شد حضور زنان در صحنه تا حصول به نتیجه حفظ شود ، از این رو در برنامه ای دیگر ملاقات آنها با علما و مراجع عظام در شهر مقدس قم طرح ریزی شد .

برای این کار نیاز به تدارکات قوی داشتیم ، هماهنگی ها صورت گرفت ، اتوبوس هایی برای نقل و انتقال خانم ها کرایه شد ، قرار شد مانند برنامه قبلی من و آقای شفیق با خانم ها همراه شویم .

مبداء حرکت و محل توقف اتوبوس ها در میدان اعدام ( محمدیه ) بود ، من همراه مادرم رحمة الله علیها و خواهرم رأس ساعت 8 صبح به آنجا رسیدیم ، تا ساعت 5/8 صبح همه خانم ها جمع شدند و بعد به سمت قم حرکت کردیم .

در شهر قم متوجه شدیم که سایر دوستان هیئت دورادور مراقب اوضاع هستند ، هر جا که وارد می شدیم ردپایی از اقدامات و هماهنگی های آنان را می دیدیم ، به نحوی که هیچ احساس غریبی و ناآشنایی نداشتیم .

گاهی کسی به آرامی از کنار ما رد می شد و سلام و علیکی می کرد ، می فهمیدیم که او از یاران مؤتلفه است که به این مأموریت آمده است ، برای ما روشن شد که حل شدن برخی مسائل و مشکلات و امکان ملاقات با عده ای از آیات عظام و مراجع اعلام ، به خاطر ارتباطات و هماهنگی های آنهاست .

اولین بیتی که خانم ها به آن وارد شدند ، بیت آیت الله شریعتمداری بود ، ابتدا اداره کنندگان بیت وی گفتند : " آقا وقت ندارند ." گفتیم : " آقا وقت ندارد چه صیغه ای است ؟ ما از تهران آمده ایم تا ایشان را ببینیم ، جوان های ما را تیرباران و شهید کرده اند ، شما می گویید آقا وقت ندارد ؟ شما در خانه نشسته اید ، چه می فهمید که بر سر ما و جوانان مسلمان چه آمده ؟ "

پس از کلی صحبت آنها دوباره به اندرونی رفتند و بعد از دقایقی باز گشته و گفتند : " آقا اجازه فرمودند .... شما بروید داخل اتاق ها ، الان ایشان می آید ."

ما به سمت اتاق ها هدایت شدیم ، صحنه جالبی بود ، حاضرین همه خانم ها و بچه ها بودند ، مگر من و آقای شفیق که هر یک بچه ای به بغل گرفته و دست یکی دو تا را هم در دست داشتیم ، تقریباً در این رفت و آمدها و اجتماعات دیگر بچه ها با ما آشنا شده و عمو و دایی خطاب مان می کردند .

پس از گذشت دقایقی آیت الله شریعتمداری آمد ، پس از سلام و علیک و ادای احترام خود خانم ها شروع به صحبت و تشریح و توضیح وقایع کردند ، در پایان ارائه گزارش ، آقای شریعتمداری گفت : " خب ، باشد با سناتور .... تماس می گیرم و از او می خواهم که با دربار تماس بگیرد ، تا رسیدگی بیشتری به وضع فرزندان و شوهران تان در زندان بکنند و از شکنجه و آزار خودداری کنند ."

تقریباً این ملاقات بدون نتیجه ای عملی به پایان رسید ، از بیت او خارج شدیم ، وقت ظهر شده بود ، دوستان رابط به ما اطلاع دادند که به بیت آیت الله گلپایگانی بروید ، گفتیم : " الان وقت خوبی نیست ، باید به بچه ها آب و غذا بدهیم ." گفتند : " فکر نهار نباشید ."

با تجربه ای که در دیدار از آقای شریعتمداری به دست آوردیم ، من به خانم ها گفتم که به دربان توجه نکنند و به زور وارد بیت آیت الله العظمی گلپایگانی شدیم ، با گفتگویی مختصر به اتاق خیلی بزرگ هدایت شدیم ، از آنجا که نزدیک ظهر بود ، هوا گرمتر شده بود ، بچه های شیرخواره و کوچک خیلی اذیت می شدند ، افراد بیت پنکه ای آورده و راه انداختند .

بعد از دقایقی آقا تشریف آوردند و مانند جلسات قبل خود خانم ها گزارش وقایع را دادند ، خواهر شهید صادق امانی در این ملاقات برخاست و ایستاده سخن گفت : " شوهران ما را دستگیر ، برادرانمان را تیرباران و فرزندانمان را یتیم کردند و پسرانمان را به سیاهچال انداختند ، در حالی که علما زیر سایه خنک نشسته اند و می گویند انشاءالله درست می شود ، چنین می شود ، چنان می شود .... تا کی ما باید در سوگ از دست دادن عزیزانمان زانوی غم بغل بگیریم و علما دست روی دست بگذارند . " (3)

سخنان تکان دهنده خانم امانی همه را منقلب کرد ، به طوری که اشک از چشم ها جاری شد ، حضرت آیت الله گلپایگانی که تا آن لحظه صحبتی نکرده بود ، از سخنان حماسی خانم امانی دستمال به روی چشم ها گرفت و گریست ، بعد بی هیچ صحبتی بلند شد و از اتاق خارج شد .

هنوز هیچ نتیجه ای نگرفته بودیم ، لحظاتی صبر کردیم ، خبری نشد ، قصد کردیم که از آنجا بیرون برویم که آقا باز وارد اتاق شد و گفت ( نقل به مضمون ) : " .... من می بینم چه مصیبتی برای شما پیش آمده ، به جدم قسم که هر کاری از دستم برآید برایتان انجام می دهم ."

بعد از ما خواست که نهار آنجا بمانیم ، ما ابتدا تعارف کرده و نپذیرفتیم ، آقا اجاره نفرمود که بدون خوردن نهار خارج شویم و گفت که این زن ها و بچه ها خسته اند و تألمات روحی دارند ، همین جا بمانید و بعد از نهار و رفع خستگی به آنچه صلاح می دانید عمل کنید .

ما را رضایت کامل قلبی و خشنودی تمام دعوت آقا را پذیرفتیم ، سفره غذا گسترده شد و چلوکباب برگ دلچسب و لذیذی خوردیم که بیشتر لذت و طعم آن به خاطر حضور آیت الله گلپایگانی و غذای حلالی بود که از سفره ایشان می خوردیم ، آنچنان که بعد از گذشت دهها سال من هنوز طعم و لذت آن غذا را زیر دندان هایم حس می کنم .

ساعت نزدیک به 3 بعدازظهر بود که از بیت معظم آیت الله گلپایگانی خارج شدیم و به حضور علمای دیگر رفتیم و پس از یک اقدام کامل تبلیغی به تهران باز گشتیم و به حضور آیت الله خوانساری رسیدیم .

هیئت های مؤتلفه اسلامی (4) توانست پس از اعدام انقلابی منصور و دستگیر و شهید شدن عده ای از یاران خود با چنین اقداماتی روح و حیات را در پیکره اندیشه ها و آرمان های خود حفظ کند.

پاورقی ها

1- دلیل این نوع صف آرایی آن بود که احتمال حمله مأمورین به خانم ها را کاهش می داد و رژیم به خاطر حفظ وجهه عمومی خود از چنین کاری احتراز می کرد ، هیئت مؤتلفه اسلامی توانست با اتخاذ این تاکتیک موفق عمل کند و جماعت را از حمله مأمورین در امان نگه دارد .

2- خانم صدیقه امانی همدانی در آن زمان یکی از برادرهایش ( حاج صادق ) شهید و یکی دیگر ( حاج هاشم ) و نیز فرزندش اسدالله بادامچیان در زندان بودند .

3- آقای اسدالله بادامچیان در خاطرات خود می گوید : " .... مادرم ( صدیقه امانی ) در مورد رفتن به قم و منزل مرحوم آیت الله گلپایگانی در جمع طلاب و مردم و در محضر این مرجع یک سخنرانی بسیار قوی ایراد کرده بود که همه را به گریه انداخته بود ..."

آرشیو واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی

4- هیئت های مؤتلفه اسلامی از ائتلاف هیئت مسجد امین الدوله ( بازار دروازه ) ، هیئت مسجد شیخ علی و هیئت اصفهانی ها در سال 1342 پدید آمد ، این هیئت ها قبل از سال 42 در جریانات انجمن های ایالتی و ولایتی و رفراندوم قلابی شاه در 6/11/1341 به صورت پراکنده فعالیت می کردند ، بسیاری از اعضای اولیه این هیئت ها از یاران و همفکران شهید نواب صفوی و جمعیت فداییان اسلام بودند ، در مرامنامه مؤتلفه ( جمعیت مؤتلفه اسلامی ) آمده است راهی را که انتخاب کرده اید برای :

1. بهتر شناختن تعالیم حیات بخش اسلام و وظایف فردی و اجتماعی که هر فرد مسلمان به عده دارد .

2. بهتر شناساندن آن به دیگران

3. بهتر عمل کردن به آن

4. انتخاب کردن راهی روشن و عملی برای به وجود آوردن یک جامعه نمونه اسلامی که در عین پاکی ، برنده و متحرک و فعال باشد .

ر . ک ، 1 _ هیئت های مؤتلفه اسلامی _ اسدالله بادامچیان ، علی بنایی

2 _ آشنایی با جمعیت های مؤتلفه اسلامی _ اسدالله بادامچیان

دسته ها : خاطرات
پنج شنبه بیست و ششم 10 1387
آن طورکه مردم می‌گفتند، پیرزن‌ و پیرمردی‌ مسیحی‌ که‌ روبه‌روی‌ حیاط‌ آن‌ خانه‌ زندگی‌ می‌کردند، بر حسب ‌اتفاق‌ می‌بینند که‌ یک‌ ماشین‌ به‌ داخل‌ حیاط‌ خانه‌ وارد شده‌ و چند مرد، دختری‌ را که‌ چشمانش‌ را بسته‌ بودند، به‌ زور به‌ داخل‌ زیرزمین‌ آن‌جا می‌برند. پیرمرد سراسیمه‌ ‌به‌ خیابان‌ تخت‌ جمشید (طالقانی‌) می رود و خطاب‌ به‌ جوانانی ‌که‌ تظاهرات‌ می‌کردند و مرگ‌ بر شاه‌ می‌گفتند، می‌گوید‌:
- اگه‌ خیلی‌ مردین،‌ بیایید سراغ‌ این‌ بی‌شرفا که‌ دخترمردم‌ رو دزدیدن.
کسی‌ نمی‌دانست‌ با چه‌ صحنه‌ای ‌روبه‌رو خواهد شد. فکر می‌کردند فقط‌ سه‌ نفر اراذل و ‌اوباش‌ که‌ دختری‌ را به‌ زور دزدیده‌اند، در خانه‌ هستند.
به محض این که چند نفری‌ از دیوار رفتند بالا، ساواکی‌ها از زیرزمینی‌ که‌ به‌ ساختمان‌ پشتی‌ راه‌ داشت،‌ فرار کردند. تازه‌ مردم‌ فهمیدند که‌ این‌جا یکی از خانه‌های امن‌ ساواک است‌ که‌ زیرزمین‌ آن‌ شکنجه‌گاه‌ نیروهای‌ مبارز بود.
بعدها در جایی، درباره چگونگی کشف شکنجه‌گاه سرهنگ زیبایی، این گونه خواندم:
"ساعت 10 صبح روز چهارشنبه 5/10/1357 در تقاطع خیابان ثریا و ملک الشعرا بهار، مقابل اداره اصناف، جمعیت تظاهر کننده به یک اتومبیل مرسدس بنز مشکوک می‌شوند و پس از مشاهده بی‌سیم آن، هنگامی که می خواهند داخل آن را بازرسی کنند، سرنشین اتومبیل مسلسلی از زیر صندلی بیرون کشیده و به سوی مردم تیراندازی می‌کند و یک زن چادری و دو جوان را به خاک و خون می‌کشد و خود با سرعت فرار می‌کند و در خیابان تخت جمشید سوار یک آمبولانس ارتشی درحال حرکت شده و می‌گریزد. هنگام فرار دفترچه و قباله ای از جیبش بیرون می‌افتد که مردم بلافاصله آن را برمی‌دارند و می‌بینند روی آن نوشته:
سرهنگ علی زیبایی - آدرس - خیابان بهار بالاتراز تخت جمشید - کوچه مهتاب - شماره 4
بلافاصله جمعیت برای دستگیری او، به سوی خانه هجوم می‌برند اما متاسفانه او را نمی یابند اما خانه مجللش را با تمام وسایل لوکس آن به آتش کامل می‌کشند. مردم قالی‌های او را با کارد تکه تکه می‌کنند و لوسترهای و چینی آلات و ظروف قیمتی را به کلی خرد می‌کنند علاوه بر آن سه قبضه اسلحه کمری و یک دستگاه بی‌سیم و مقداری زیادی لوازم مخابراتی و کتب و اعلامیه‌های جعلی توسط مردم مصادره می‌گردد.
اتومبیل مرسدس بنز این جانی سابقه دار در همان خیابان ثریا به آتش کشیده می‌شود و اتومبیل دیگرش در منزل خیابان بهار. سرهنگ بازنشسته علی زیبایی از شکنجه‌گران معروف و قدیمی ساواک می‌باشند که همراه "سیاحتگر" از زمان حزب توده مأمور بازجویی و شکنجه بوده است.
مردمی که در آتش سوزی خانه این مزدور شرکت داشتند، می‌گفتند اشیاء این منزل از پول خون جوانان وطن تهیه شده و حرام است و به این دلیل کسی چیزی را با خود نمی‌برد. "
شکنجه‌گاه سرهنگ "علی زیبایی"، در خیابان‌ بهار بالاتر از خیابان تخت جمشید (طالقانی)، دو ساختمان در مجاورت هم بود که از زیرزمین به واسطۀ تونل تنگ و تاریکی با هم ارتباط داشتند. باهجوم مردم، ساواکی‌ها فرار کردند ولی آثار شکنجه برجای ماند. خیلی دوست داشتم آن‌جا را ببینم. یکی از روزها همراه پدرم به آن‌جا رفتیم. خانه اولی که در خیابان بهار قرار داشت چنان مسئله‌ای نداشت و ظاهراً محل کار و منزل سرهنگ زیبایی بود. اما وقتی وارد خانۀ اصلی که در کوچۀ پشتی بود شدیم، وحشت سراسر وجودم را گرفت. اسباب و وسایل شکنجه به وفور به چشم می‌خورد. ناخن‌های کشیده شده در گوشه و کنار پخش بودند. موهای کنده شده، خون فردی بر در و دیوار، همه و همه حکایت از وحشیانه بودن اعمال ساواکی‌ها داشت. یک قطعه از پای انسانی را میان خاک و خُل‌ها پیدا کردم که هنوز گوشش تازه بود. وارد زیرزمین که شدیم، راهرو خیلی تاریک و تنگ بود. اما مردم با روشن کردن کاغذ و مقوا، پیش می‌رفتند. داخل راهرو، اتاق‌های کوچکی در سمت چپ بود که هرکدام برای خود لوازمی ‌خاص داشتند. داخل یکی از اتاق‌ها وانی بود که می‌گفتند در آن اسید می‌ریختند و زندانی‌ها را داخل آن خوابانده و نابود می‌کردند. داخل اتاق دیگر، تختخواب دوطبقه‌ای بود که مثل شوفاژ لوله کشی شده بود و هنگامی ‌که داغ می‌شده، زندانی را لخت روی آن می‌خواباندند، همان‌گونه که درباره "مهدی رضایی" از کشته‌های مجاهدین معروف بود که در دادگاه گفته بود: "مرا روی اجاق خواباندند و پشتم را سوزاندند."
سوراخی روی دیوار یکی از اتاق‌ها بود که خیلی حساس شدم. جلو که رفتم، ازپشت آن متوجه شدم انگشت را که داخل آن می‌کردند، گیوتین کوچکی آن را قطع می‌کرده. در تاریکی و سیاهی اتاق‌ها، همچنان فریاد مظلومانه آنان که در تنهایی شکنجه شده و کشته شده بودند، در گوشم می‌پیچید. گریه‌ام گرفت. دیوانه شدم. مگر ممکن بود انسان به قدری پست باشد که برای به حرف آوردن طرف مقابل خود، این‌گونه وحشی شود؟
صندلی‌ای در یکی از اتاق‌ها بود که شکل خاصی داشت. می‌گفتند "آپولو" است. به گونه‌ای بود که مثل آرایشگاه‌های زنانه کلاهی فلزی بر سر کسی که آن‌جا می‌نشست، قرار می‌گرفت و شکنجه اش می‌دادند. با دیدن هر کدام از آنها، وحشتم و نفرتم از رژیم شاه بیشتر شد. تنها خدا می‌دانست چند نفر از جوانان این مرز و بوم، در آن شکنجه‌گاه زیر سخت ترین فشارها جان به جان آفرین تسلیم کرده‌اند. با خود گفتم: "خدا را شکرکه من یکی با این که کار چندانی نکرده‌ام، ولی کارم به این جاها کشیده نشد وگرنه حتماً همان اول با دیدن اینها حرف می‌زدم!
همه در و دیوار زیرزمین که محل اصلی شکنجه‌گاه بود، تاریک و سیاه شده بودند و همین به وحشت‌ناکی آن‌جا شدت می‌داد. البته ما که با چشم باز داخل آن‌جا شدیم و در کمال امنیت، آن‌گونه ترسیدیم، پس وای بر آن دخترها و پسرهایی که با چشم بسته و میان ده‌ها شکنجه‌گر، به آن‌جا برده می‌شدند و می‌شدند موش آزمایشگاهی شکنجه‌گرهای قرون وسطایی ساواک.
عجب‌ جای‌ وحشت‌ناکی‌ بود. محکم‌ دست‌ پدرم‌ را گرفته‌ بودم‌ تا در تاریکی‌ راهرو گم‌ نشوم‌. هیچ‌ چراغی ‌روشن‌ نبود. ظاهراً مردم‌ ساختمان‌ را که‌ داغان‌ کرده‌ بودند، سیم‌کشی‌ هم‌ خراب‌ شده‌ بود. یک‌ کارتن‌ مقوایی ‌وسط‌ راهرو آتش‌ زده‌ بودند، و بعضی‌ها هم‌ تکه‌ای‌ از آن ‌را مثل‌ مشعل‌ در دست‌ داشتند. بوی‌ دود، چشمان‌ همه ‌را می‌سوزاند.
وقتی‌ فکر کردم ‌که‌ تا چند روز قبل‌ در همین‌ جا، ساواکی‌ها چه‌ بلایی‌ سرمردم‌ می‌آوردند، تنم‌ لرزید. خدامی‌داند ساواک‌ شاه‌، چند تا از این‌ خانه‌ها در سطح‌ کشور داشت‌.
روزنامه کیهان درباره خانه سرهنگ زیبایی نوشت:
"شکنجه‌گاه مخفی ساواک در تهران کشف شد
خانه یک سرهنگ ساواک در جریان زد و خوردهای خیابانی تهران به آتش کشیده شد و هنگامی که مردم به داخل خانه رفتند، موفق به کشف یک تونل زیرزمینی شدند که در آن، سلول‌های متعدد و وسایل شکنجه و مقداری استخوان‌های پوسیده انسان دیده می‌شد.
این خانه که مردم به آن "خانه وحشت" نام داده‌اند، در خیابان بهار، خیابان "جهان" قرار داشت.
این خانه مدتی نیز در اختیار اداره ای از ساواک بود که بسیاری (از دستگیر شدگان) در آن‌جا بازجویی شده‌اند.
شاهدان عینی به خبرنگار کیهان گفتند: هنگامی که وارد خانه شدیم، ابتدا فکر می‌کردیم که یک محل مسکونی است، ولی با کمال تعجب متوجه شدیم که این خانه به یک شکنجه‌گاه بیشتر شبیه است. به اتفاق عده ای از مردم که به داخل خانه هجوم آورده بودند، شروع به بازرسی این محل کردیم و به یک زیرزمین که توسط تونل بزرگی به خانه دیگری در فاصله تقریبی 150 متر راه داشت، رسیدیم. در این تونل انواع وسایل شکنجه دیده می‌شد. بعضی از این وسایل شکنجه هنوز خون آلود بود و معلوم بود که به تازگی مورد استفاده قرارگرفته است. در گوشۀ دیگر این تونل، مقدار زیادی لباس‌های زیر زنانه و مردانه که مملو از خون بود، روی هم انباشته شده بود و چند تکه از استخوان‌های قسمت مختلف بدن دیده می‌شد.
در این تونل، سلول‌های کوچکی دیده می‌شد که متهمان فقط می‌توانسته‌اند در آن بایستند. تونل آن‌قدر تاریک بود که نور چراغ قوه‌های قوی نمی‌توانست آن را روشن کند. از تصویر پوسترهای ناخن‌های لاک زده زنان و دخترانی که شکنجه شده بودند، به دیوار اتاق‌ها نصب شده بود و تصویرهای دیگری هم بود که چند نفر را درحال شکنجه شدن نشان می‌داد. این تصاویر ظاهراً برای شکنجه روانی به کار می‌رفته است.
هجوم بی سابقه مردم برای تماشای این شکنجه‌گاه، باعث شد تا مأموران فرمانداری نظامی بعد از تیراندازی و متفرق کردن مردم، ماشین آلات را از آن محل خارج و به نقطه نامعلومی منتقل کردند.
سرهنگ زیبایی که صاحب این خانه است، هنگام آتش زدن خانه فرار کرد.
دسته ها : خاطرات
چهارشنبه بیست و پنجم 10 1387
آن‌ روزها، من‌ و 15 خانم‌ دیگر در مسجد «امام‌موسی‌بن‌جعفر(ع‌)» در خیابان‌ «غیاثی‌» تهران‌، نزد(شهید) آیت‌الله «محمدرضا سعیدی‌» دروس‌ حوزوی‌می‌خواندیم‌. در همان‌ حال‌ ارتباط‌ مبارزاتیمان‌ با ایشان‌و همین‌ طور با گروهی‌ از دانشجویان‌ دانشگاههای‌ علم‌و صنعت‌ و تهران‌ بود. رابط‌ اصلی‌ ما هم‌ مرحوم‌ آیت‌الله«ربانی‌ شیرازی‌» بود.
آیت‌الله سعیدی‌ فعالیت‌ مبارزاتی‌ گسترده‌ای‌ علیه‌رژیم‌ شاه‌ داشت‌. یکی‌ از روزها به‌ ایشان‌ اطلاع‌ داده‌ شدکه‌ نیروهای‌ «ساواک‌» (سازمان‌ اطلاعات‌ و امنیت‌ کشورـ مسئول‌ دستگیری‌ و شکنجه‌ مبارزان‌ مخالف‌ِ رژیم‌شاه‌) خانه‌ را محاصره‌ کرده‌اند. آقای‌ سعیدی‌،اطلاعیه‌ها و مدارک‌ زیادی‌ درباره‌ حضرت‌ امام‌ داشت‌.آن‌ روز یادم‌ است‌ که‌ کاغذی‌ را که‌ روی‌ آن‌ چند شماره‌تلفن‌ دیگر همرزمان‌ نوشته‌ شده‌ بود، سریع‌ به‌ دهان‌گذاشت‌ و خورد. ما زنها، ساکهایی‌ را که‌ همراهمان‌ بود،از اعلامیه‌ها پر کردیم‌ که‌ به‌ این‌ صورت‌ از خانه‌ خارج‌کنیم‌، تا مدرک‌ و سندی‌ به‌ دست‌ ساواکیها نیفتد.
مقدار زیادی‌ اعلامیه‌ داخل‌ ساکم‌ بود. از در خانه‌ که‌خارج‌ شدم‌، دیدم‌ ساواکیها کاملاً اطراف‌ خانه‌ را گرفته‌اندو همه‌ را می‌گردند. سریع‌ برگشتم‌ داخل‌ خانه‌ و در رابستم‌. آقای‌ سعیدی‌ اعلامیه‌ها را داخل‌ یک‌ گونی‌ خالی‌«برنج‌» ریخت‌ و یکی‌ از پسرهایشان‌ را فرستاد بالای‌دیوار، او هم‌ گونی‌ اعلامیه‌ را به‌ خرابه‌ پشت‌ خانه‌ برد وزیر آشغالها و خاکها پنهان‌ کرد.
وقتی‌ از خانه‌ بیرون‌ آمدم‌، رفتم‌ دم‌ مغازه‌ آقای‌«علی‌ بهاری‌» (از همرزمان‌ شهید نواب‌ صفوی‌ درفدائیان‌ اسلام‌ که‌ مدت‌ زیادی‌ زندان‌ بود.) وارد مغازه‌خرازی‌شان‌ شدم‌ و ماجرا را تعریف‌ کردم‌. آقای‌ بهاری‌ باموتور گازی‌ رفت‌ آنجا، ولی‌ زود برگشت‌ و گفت‌ که‌ساواکیها روی‌ بام‌ خانه‌ هستند و امکان‌ جلو رفتن‌ وبرداشتن‌ اعلامیه‌ها وجود ندارد. برنامه‌ای‌ ریختیم‌ و به‌عنوان‌ اینکه‌ می‌خواهیم‌ آشغال‌ داخل‌ خرابه‌ بریزیم‌،ایشان‌ رفت‌ و گونی‌ را آورد.
گونی‌ را بردم‌ خانه‌ خواهرم‌، که‌ نبودند. از سر دیواررفتم‌ خانه‌ همسایه‌شان‌ و گونی‌ را گذاشتم‌ لای‌ وسایل‌ وآشغالها و پنهان‌ کردم‌. بعد از چند شب‌ با خودم‌ فکرکردم‌ که‌ نکند بروند آنجا و گونی‌ را پیدا کنند! سریع‌ رفتم‌و آن‌ را آوردم‌ گذاشتم‌ داخل‌ آب‌ انبار خانه‌، که‌ یک‌طاقچه‌ کوچک‌ داشت‌. البته‌ همه‌ اینها با اضطراب‌ وخطری‌ بسیار همراه‌ بود. روز بعد، در کمال‌ احتیاط‌ ومراقبت‌، مدارک‌ را برداشتم‌ و بردم‌ خانه‌ پدرم‌. شبانه‌ وبدون‌ اینکه‌ چراغی‌ روشن‌ کنم‌، فقط‌ از بالای‌ دیوارهارفت‌ و آمد می‌کردم‌. گونی‌ را لای‌ پلاستیک‌ و مشماپیچیدم‌ وتوی‌ باغچه‌ خانه‌ پدرم‌ جاسازی‌ کردم‌. البته‌بعدها که‌ من‌ از ایران‌ فرار کردم‌، پدرم‌ دیده‌ بود درخت‌خشک‌ شده‌، آنجا را کنده‌ بود و اعلامیه‌ها را پیدا کرده‌بود. بعداز پیروزی‌ انقلاب‌ اسلامی‌ که‌ آمدم‌ خانه‌،خواستم‌ باغچه‌ را بکنم‌ که‌ پدرم‌ گفت‌: «بیخودی‌ به‌خودت‌ زحمت‌ نده‌، من‌ همه‌ آنها را درآوردم‌ و از ترس‌اینکه‌ ساواکیها پیدایشان‌ کنند، همه‌ را سوزاندم‌.»
 
یکی‌ از فعالیتهای‌ من‌ در ایام‌ مبارزه‌، نوشتن‌اطلاعیه‌ و نامه‌ برای‌ فرماندهان‌ نیروهای‌ نظامی‌ وانتظامی‌ بود که‌ اول‌ باید آدرسهایشان‌ را پیدا می‌کردیم‌ وبعد اعلامیه‌ها را مبنی‌ بر اینکه‌ «از سرکوب‌ مردم‌ دست‌بکشید» به‌ خانه‌شان‌ می‌انداختم‌. یک‌ بار حدود پانزده‌روز تمام‌ با یک‌ تشک‌ و یک‌ چادر وصله‌دار، جلوی‌ «کاخ‌سعدآباد» (میدان‌ تجریش‌) از صبح‌ تا عصر نشستم‌ ومثلاً گدایی‌ می‌کردم‌. وظیفه‌ من‌ ثبت‌ ساعات‌ دقیق‌رفت‌ و آمد خانواده‌ شاه‌ از جمله‌ خود شاه‌ و اشرف‌ پهلوی‌بود. من‌ این‌ اطلاعات‌ را برای‌ اقدامات‌ بعدی‌ در اختیاربرادران‌ می‌گذاشتم‌. گاهی‌ هم‌ با اسم‌ مستعار به‌مجالس‌ می‌رفتم‌ و درباره‌ اعلمیت‌ حضرت‌ امام‌سخنرانی‌ می‌کردم‌.
 
یک‌ روز خبر آوردند که‌ آقای‌ «کرمی‌» و آقای‌«صالح‌» را در همدان‌ دستگیر کرده‌اند. آقای‌ صالح‌شوهر یکی‌ از فامیلهای‌ ما بود. برای‌ اینکه‌ به‌ خانواده‌آنها دلداری‌ بدهم‌، و هم‌ اینکه‌ از چند و چون‌ ماجرا باخبر شوم‌، یکی‌ دو روز به‌ همدان‌ رفتم‌. خانم‌ آقای‌ صالح‌که‌ پا به‌ ماه‌ بود، فارغ‌ شد. کمی‌ وضع‌ زندگی‌شان‌ را سر وسامان‌ دادم‌ و برگشتم‌ تهران‌. ساعت‌ حدود یک‌ بعد ازظهر بود که‌ رسیدم‌ تهران‌. مقداری‌ میوه‌ و خوراکی‌ ازهمدان‌ آورده‌ بودم‌. بچه‌ها دورم‌ نشستند که‌ آنها راتقسیم‌ کنم‌. ناگهان‌ زنگ‌ خانه‌ به‌ صدا درآمد. احساس‌کردم‌ باید خبری‌ باشد. یکی‌ از بچه‌ها رفت‌ در را باز کردو گفت‌ که‌ یک‌ آقایی‌ با شما کار دارد. دم‌ در که‌ رفتم‌، مردغریبه‌ای‌ را دیدم‌ که‌ به‌ محض‌ باز شدن‌ در، پایش‌ رالای‌ آن‌ گذاشت‌ که‌ مبادا در را ببندم‌. گفت‌: «شما خانم‌دباغ‌ هستید؟» گفتم‌: «بله‌» گفت‌: «آماده‌ شوید و با مابیایید». گفتم‌: «کجا بیایم‌؟ من‌ بچه‌دارم‌ ... کجا ...» و به‌بهانه‌ پوشیدن‌ لباس‌ رفتم‌ داخل‌ خانه‌. به‌ بچه‌هایم‌ که‌شش‌ دختر و یک‌ پسر بودند، گفتم‌:
ـ بچه‌ها اینها اومدن‌ و می‌خوان‌ من‌ رو ببرن‌ زندان‌... شما جیغ‌ و داد راه‌ بیندازین‌.
جیغ‌ و فریاد بچه‌ها باعث‌ شد که‌ ساواکیها بیایندتوی‌ حیاط‌ خانه‌. گفتند:
ـ خودشون‌ رو هم‌ که‌ بکشند، تو باید با ما بیایی‌،ولی‌ اگه‌ سر و صدا نکنند شما را می‌بریم‌ دو سه‌ تا سؤال‌می‌کنیم‌ و برتون‌ می‌گردانیم‌ اینجا... هیچ‌ کاری‌ باهاتون‌نداریم‌.
بچه‌ها همچنان‌ گریه‌ می‌کردند و مامان‌ مامان‌می‌گفتند. یکی‌ از ساواکیها گفت‌:
ـ تا شما شامتون‌ رو بخورین‌ مامانتون‌ رو آوردیم‌...
همراه‌ آنها، از در خانه‌ خارج‌ که‌ شدم‌ دیدم‌ که‌ یک‌ماشین‌ سر کوچه‌ ایستاده‌، یکی‌ ته‌ کوچه‌ و یک‌ ماشین‌دم‌ در خانه‌. داخل‌ هر کدام‌ هم‌ چند نفر مامور بودند.کوچه‌ را هم‌ بسته‌ بودند که‌ هیچ‌ ماشینی‌ تردد نکند. من‌را در صندلی‌ عقب‌ نشاندند. یک‌ مرد سمت‌ چپ‌نشست‌، یکی‌ دیگر سمت‌ راستم‌. ماشین‌ راه‌ افتاد. به‌سر کوچه‌ ایران‌ که‌ رسیدیم‌. یک‌ عینک‌ سیاه‌ به‌ چشمم‌زدند که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ نتوانستم‌ جایی‌ را ببینم‌، ولی‌ ازمسیر حرکت‌ ماشین‌ در خیابانها متوجه‌ شدم‌ که‌ به‌طرف‌ مقر «کمیته‌ مشترک‌ ضد خرابکاری‌» که‌ نزدیک‌میدان‌ توپخانه‌ بود، می‌روند.
به‌ محض‌ اینکه‌ از ماشین‌ پیاده‌ام‌ کردند، واردراهرویی‌ با پله‌های‌ زیاد شدم‌. مدام‌ با لگد می‌زدند که‌سریعتر بروم‌. چند بار روی‌ پله‌ها افتادم‌. گفتم‌:«خب‌چشمم‌ را باز کنید که‌ لااقل‌ پله‌ها را ببینم‌...» این‌خواسته‌ من‌ با تعدادی‌ الفاظ‌ و فحشهای‌ رکیک‌ پاسخ‌داده‌ شد. با دیدن‌ این‌ وضعیت‌، خود را برای‌ برخوردهای‌تند آنان‌ آماده‌ کردم‌.
داخل‌ اتاق‌ روی‌ صندلی‌ که‌ نشستم‌، گفتم‌: «آقا تورو به‌ خدا هر سوالی‌ دارین‌ بگین‌ من‌ باید بروم‌ خانه‌ ...بچه‌هایم‌ تنها هستن‌...» با این‌ حرف‌ قصد داشتم‌ به‌آنها تفهیم‌ کنم‌ که‌ از هیچ‌ چیز خبر ندارم‌ و حرفهای‌آنان‌ را باور کرده‌ام‌.
ترس‌ عجیبی‌ در وجودم‌ پیدا شده‌ بود. طبیعی‌ هم‌بود. یک‌ مشت‌ مرد کثیف‌ و پست‌ بودند. برای‌ بازجویی‌به‌ اتاقی‌ دیگر بردند و شروع‌ کردند به‌ زدن‌ با کابل‌ وشلاق‌ به‌ کف‌ پاهایم‌. مدام‌ سؤالات‌ مختلف‌می‌پرسیدند. مجدداً برگشتم‌ به‌ اتاق‌ رئیسشان‌«منوچهری‌» و «تهرانی‌» که‌ از شکنجه‌گران‌ معروف‌ساواک‌ بودند.
سؤالات‌ مختلفی‌ می‌پرسیدند. من‌ هم‌ که‌ نمی‌دانستم‌ به‌ واسطه‌ لو رفتن‌ یا دستگری‌ اعضای‌ کدام‌گروه‌ مرا گرفته‌اند، برایم‌ خیلی‌ مشکل‌ بود که‌ حرف‌بزنم‌. اگر می‌دانستم‌ قضیه‌ مربوط‌ به‌ کدام‌ گروه‌ است‌، دوسه‌ تا اسم‌ بی‌اهمیت‌ را می‌گفتم‌ و از این‌ وضعیت‌رهایی‌ پیدا می‌کردم‌. ولی‌ چون‌ از علت‌ اصلی‌ دستگیری‌خبر نداشتم‌، ترسیدم‌ که‌ خدای‌ نکرده‌ اسم‌ کسی‌ را ببرم‌که‌ لو برود و او را اذیت‌ کنند.
شکنجه‌، همچنان‌ ادامه‌ داشت‌. به‌ انواع‌ مختلف‌.شلاق‌، کتک‌، اهانت‌ و هر چه‌ که‌ از دستشان‌ بر می‌آمد.ساعت‌ 12 شب‌ بود که‌ از شدت‌ درد و شکنجه‌ از حال‌رفتم‌. کشان‌کشان‌ مرا بردند و انداختند داخل‌ یک‌ اتاق‌.چادرم‌ را که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ از خود دور نمی‌کردم‌، کشیدم‌روی‌ صورتم‌ و گوشه‌ اتاق‌ کز کردم‌، که‌ مثلاً خواب‌هستم‌. بی‌شرمها با حال‌ بسیار زننده‌ می‌آمدند داخل‌اتاق‌ که‌ مثلاً مرا بترسانند. سعی‌ کردم‌ بی‌حرکت‌ بمانم‌که‌ فکر کنند خوابم‌. حرفهای‌ زشتی‌ می‌زدند که‌ مرابترسانند. آن‌ شب‌ سپری‌ شد تا فردا.
 
از صبح‌ روز دوم‌، شکنجه‌های‌ اصلی‌ شروع‌ شد.دستم‌ را به‌ زور گرفتند، سوزنهایی‌ بلندی‌ را به‌ زیرناخنهایم‌ فرو کردند و سپس‌ نوک‌ انگشتانم‌ را که‌ سوزن‌زیرش‌ بودند، توی‌ دیوار کوبیدند. سوزها تا انتها در زیرناخنها نفوذ کرد. تمام‌ تنم‌ از درد تیر کشید. گاهی‌ با«باتوم‌ برقی‌» که‌ شوک‌ الکتریکی‌ ایجاد می‌کند، به‌اعضای‌ مختلف‌ بدنم‌ می‌زدند.
یکی‌ دیگر از وحشیانه‌ترین‌ شکنجه‌های‌تخصصی‌ ساواک‌ شاه‌، «آپولو» بود. تعریف‌ آن‌ را قبلاًشنیده‌ بودم‌. مرا روی‌ یک‌ صندلی‌ فلزی‌ نشاندند.کلاهی‌ آهنی‌ که‌ سیمهایی‌ به‌ آن‌ وصل‌ بود، روی‌ سرم‌بستند؛ دستها و پاهایم‌ را هم‌ به‌ صندلی‌ بستند. به‌یکباره‌ جریان‌ برقی‌ ـ که‌ چندان‌ قوی‌نبودکه‌ آدم‌ را بکشدولی‌ سیستم‌ عصبی‌ را به‌ هم‌ می‌ریخت‌ ـ وصل‌شد.بدنم‌ کاملاً به‌ لرزه‌ افتاد و اعصابم‌ داغان‌ شد. اصلاًنمی‌توانم‌ حالت‌ آن‌ لحظه‌ خودم‌ را بیان‌ کنم‌. هر عمل‌زشتی‌ که‌ از دستشان‌ برمی‌آمد، انجام‌ می‌دادند و مدام‌اهانت‌ می‌کردند.
 
گاهی‌ کف‌ پاهایم‌ از شدت‌ ضربات‌ شلاق‌ شدیداًورم‌ می‌کرد. سریع‌ مامور شکنجه‌ دست‌ و پایم‌ را بازمی‌کرد و با شلاق‌ دنبالم‌ می‌افتاد که‌ به‌ دور بالکن‌ دایره‌مانندی‌ که‌ با نرده‌ آهنی‌ پوشیده‌ شده‌ بود، بدوم‌. اول‌منظورشان‌ از این‌ کار را نفهمیدم‌، ولی‌ بعداً متوجه‌ شدم‌که‌ این‌ کار را می‌کنند که‌ تاولهای‌ کف‌ پا ورم‌ نکند، تادوباره‌ بتوانند شلاق‌ بزنند. گاهی‌ هم‌ پاهایم‌ را به‌گیره‌هایی‌ که‌ به‌ سقف‌ وصل‌ بود، می‌بستند و تا چندساعت‌ به‌ حالت‌ آویزان‌ می‌ماندم‌.
نماز خواندن‌ در آنجا ممکن‌ نبود. یعنی‌ اجازه‌نمی‌دادند. زمان‌ از دستمان‌ رفته‌ بود و فقط‌ به‌ واسطه‌شام‌ یا صبحانه‌ که‌ می‌آوردند، شب‌ وروز را می‌فهمیدم‌ وبا در نظر گرفتن‌ این‌ زمانها نماز می‌خواندم‌. چون‌ درطول‌ هر بیست‌ و چهار ساعت‌ فقط‌ یک‌ بار حق‌ داشتم‌به‌ دستشویی‌ بروم‌؛ آن‌ هم‌ یک‌ سرباز مراقبم‌ بود که‌اعصابم‌ خرد می‌شد. خلاصه‌ با همان‌ حالت‌ نشسته‌ باجهت‌یابی‌ احتمالی‌ قبله‌، نماز می‌خواندم‌.
 
یکی‌ از سخت‌ترین‌ موقعیتها برایم‌، آنجا بود که‌دخترم‌ را که‌ تازه‌ وارد سیزده‌ سالگی‌ شده‌ بود، به‌ زندان‌آوردند.
آن‌ شب‌، از ساعت‌ 12 صدای‌ جیغ‌ و فریاد او را که‌شکنجه‌ می‌شد شنیدم‌. فقط‌ فردیادهایش‌ را می‌شنیدم‌و نمی‌دانستم‌ چه‌ می‌کشد. نمی‌دانستم‌ چکار کنم‌.همدمی‌ جز گریه‌ نداشتم‌. فکر کنم‌ ساعت‌ چهار صبح‌بود که‌ سر و صدایی‌ در بند زندان‌ آمد. از سوراخ‌ روی‌ درسلول‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ دو تا سرباز زیر بغل‌ دخترم‌ راگرفته‌اند و او را کشان‌ کشان‌ آوردند انداختند وسط‌ راهرو،و با سطل‌ رویش‌ آب‌ ریختند که‌ به‌ هوش‌ بیاید. با دیدن‌این‌ صحنه‌ دیگر طاقتم‌ تمام‌ شد. دیوانه‌وار با مشت‌ به‌در کوبیدم‌ و فریاد زدم‌. گفتم‌ که‌ در را باز کنید تا ببینم‌بچه‌ام‌ چه‌ شده‌.
مرحوم‌ آیت‌الله «ربانی‌ املشی‌» که‌ در یکی‌ دیگر ازسلولها بود، با صوت‌ زیبا شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ قرآن‌ تارسید به‌ آیة‌ «استعینوا بالصبر و الصلوة‌» کمی‌ آرام‌گرفتم‌، ساکت‌ شدم‌ و سر جایم‌ نشستم‌. بعد از چنددقیقه‌ بلند شدم‌ تا دوباره‌ به‌ دختر کوچولویم‌ که‌ زیرضربات‌ و شکنجه‌های‌ وحشیانه‌ دژخیمان‌ شاه‌ له‌ شده‌بود، نگاهی‌ بیندازم‌. یک‌ پتوی‌ سربازی‌ آوردند، او راانداختند توی‌ آن‌ و بردند. با دیدن‌ این‌ صحنه‌ احساس‌کردم‌ دخترم‌ مرده‌ است‌. خوشحال‌ شدم‌. خدا را شکرکردم‌ از اینکه‌ از شر ساواکیها و شکنجه‌های‌ کثیفشان‌راحت‌ شده‌ است‌.
حدود شانزده‌ روز از آخرین‌ دیدار من‌ و دخترم‌می‌گذشت‌؛ خیالم‌ راحت‌ بود که‌ او مرده‌ و دیگر شکنجه‌نمی‌شود. ولی‌ آن‌ شب‌، درِ سلول‌ را باز کردند و در کمال‌تعجب‌ دیدم‌ که‌ دخترم‌ را به‌ داخل‌ سلول‌ انداختند و در رابستند. او گفت‌ که‌ در طی‌ این‌ مدت‌، در بیمارستان‌شهربانی‌ (در خیابان‌ بهار) بستری‌ بوده‌ است‌. او را درآغوش‌ گرفتم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نوازشش‌. مچ‌ دستهایش‌را که‌ لمس‌ کردم‌، گریه‌ام‌ گرفت‌. زخم‌ بدی‌ به‌ چشم‌می‌خورد، او را با دستبند، محکم‌ به‌ تخت‌ بسته‌ بودند.
 
هیچ‌ جای‌ سالمی‌ در بدنم‌ نمانده‌ بود که‌ ازشکنجه‌های‌ آنان‌ در امان‌ باشد. دستهایم‌ تا آرنج‌، پشت‌گوشها و ... پر بود از آثار سوختگی‌ و زخم‌. در اتاق‌شکنجه‌، دژخیمان‌ شاه‌ سیگارهایشان‌ را روی‌ بدن‌ من‌خاموش‌ می‌کردند. حتی‌ یک‌ بار هم‌ یکی‌ از آنها چیزی‌مثل‌ انبردست‌ انداخت‌ زیر ناخن‌ پایم‌، آن‌ را گرفت‌ واین‌ور و آن‌ور کرد بعد کشید. دردِ خیلی‌ عجیبی‌ داشت‌.اصلاً قابل‌ تعریف‌ نیست‌. حالا که‌ حدود سی‌ سال‌ از آن‌روز می‌گذرد، این‌ انگشت‌ پایم‌ هنوز عفونت‌ دارد و چرک‌می‌کند.
گاه‌ از شدت‌ درد و شکنجه‌، بی‌هوش‌ می‌شدم‌ وبدنم‌ را به‌ داخل‌ زندان‌ می‌انداختند. آنها که‌ از شکنجه‌من‌ خسته‌ شده‌ بودند، دخترم‌ را آورده‌ بودند تا با شکنجه‌او، مرا تحت‌ تاثیر بگذارند و فشار بیاورند که‌ حرف‌ بزنم‌.
 
آن‌ شب‌ که‌ دخترم‌ را به‌ سلول‌ آوردند، سه‌ تا موش‌هم‌ انداختند داخل‌. دخترم‌ که‌ ترسیده‌ بود به‌ من‌ پناه‌آورد. بغلش‌ کردم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نوازش‌ و گفتم‌ اگربخواهی‌ جیغ‌ بزنی‌ و عکس‌العمل‌ نشان‌ بدهی‌، اینهاکارهای‌ دیگری‌ هم‌ می‌کنند. مثلاً مار می‌آورند.مارهایی‌ که‌ زهرش‌ را گرفته‌ بودند، برای‌ ترساندن‌زندانی‌ به‌ داخل‌ سلول‌ می‌انداختند. تنها پتویی‌ را که‌داشتیم‌، دورش‌ پیچیدم‌ و گفتم‌ که‌ موشها در تاریکی‌نمی‌مانند و احتمالاً می‌روند طرف‌ دریچه‌ای‌ که‌ روی‌سقف‌ بود ـ و معلوم‌ نبود مال‌ چی‌ بود ـ نور خفیفی‌ از آنجامی‌آمد.
احساس‌ من‌ و دخترم‌ در آن‌ شبهای‌ شکنجه‌ وتنهایی‌، غیر قابل‌ وصف‌ و درک‌ است‌. باید مادر بود تابشود اینها را احساس‌ کرد. کسی‌ که‌ مادر است‌ و این‌خاطرات‌ را می‌خواند، می‌فهمد یک‌ دختر بچه‌ای‌ که‌ تاآن‌ روز حتی‌ «پوشیه‌» از صورتش‌ برداشته‌ نشده‌، پسرعمه‌اش‌ که‌ ماهها در خانه‌ ما زندگی‌ کرده‌ بود، هنگامی‌که‌ آن‌ دو را سوار ماشین‌ کرده‌ بودند که‌ ببرند ساواک‌، او رانشناخته‌ بود. پسر عمه‌اش‌ به‌ او گفته‌ بود که‌ می‌گویندشما دباغ‌ هستید، از کدام‌ خانواده‌ دباغ‌ هستید؟ و او گفته‌بود مادرم‌ را گرفته‌اند و او فهمیده‌ و شناخته‌ بودش‌.
این‌ دخترها با هیچ‌ مرد غریبه‌ای‌ برخوردنداشته‌اند، حالا حسابش‌ را بکنید، می‌گفت‌ من‌ را توی‌اتاقی‌ بردند که‌ هفت‌ ـ هشت‌ تا مرد بدون‌ لباس‌ انداخته‌بودند وسط‌ می‌زدند، فحاشی‌ می‌کردند و او که‌ دختری‌سیزده‌ ساله‌ بود، فقط‌ جیغ‌ می‌زده‌ و التماس‌ می‌کرده‌.کاری‌ از دستش‌ بر نمی‌آمده‌. بعد زیر همان‌ شکنجه‌ها ازهوش‌ رفته‌ بود که‌ با باتوم‌ برقی‌ به‌ او شوک‌ وارد کرده‌بودند و آنقدر حالش‌ بد شده‌ بود که‌ شانزده‌ روز دربیمارستان‌ بستری‌ شده‌ بود تا کمی‌ حالش‌ جا بیاید.
او که‌ الان‌ حدود چهل‌ سالش‌ است‌، دوبار قلبش‌عمل‌ شده‌ است‌ و حتی‌ نمی‌تواند درست‌ نفس‌ بکشد.گوشه‌ خانه‌ درازکش‌ افتاده‌ است‌ و قدرت‌ هیچ‌ کاری‌ وحتی‌ حرف‌ زدن‌ ندارد.
خیلی‌ دلم‌ می‌سوخت‌. او به‌ خاطر من‌ شکنجه‌ شده‌بود ولی‌ حالا که‌ بدن‌ شکسته‌اش‌ در آغوشم‌ بود، چیزی‌نداشتم‌ تا به‌ او بدهم‌ که‌ کمی‌ قوت‌ بگیرد. تنها کمکی‌که‌ آنجا به‌ ما شد، یک‌ سرباز نگهبانی‌ بود که‌ اهل‌کردستان‌ بود. او که‌ دلش‌ خیلی‌ برای‌ ما سوخته‌ بود، یک‌شب‌ ساعت‌ حدود 10، یواشکی‌ پنجره‌ فلزی‌ کوچکی‌ راکه‌ روی‌ در سلول‌ بود، باز کرد و چیزی‌ انداخت‌ داخل‌. اول‌فکر کردم‌ دوباره‌ موش‌ انداخته‌اند. نگاه‌ که‌ کردم‌، دیدم‌یک‌ بسته‌ کوچک‌ است‌ که‌ سه‌ تا حبّه‌ قند داخلش‌ بود.بعد، از لای‌ در گفت‌: «اینها را بده‌ به‌ بچه‌ات‌ بخوره‌ شایدیک‌ ذره‌ جان‌ بگیره‌...» شب‌ دیگر پنج‌ تا حبّه‌ انگورانداخت‌ و گفت‌: «دخترت‌ خیلی‌ ضعیف‌ شده‌ ... من‌ چیزدیگری‌ ندارم‌ که‌ بدهم‌... همین‌ چند تا حبه‌ انگورو بده‌به‌ اون‌ شاید کمی‌ حالش‌ بهتر شود.»
 
سلول‌ ما، حدود یک‌ متر و هفتاد سانت‌ طول‌ وعرضش‌ بود. البته‌ در بعضی‌ از سلولها، در همین‌ فضا،چهار ـ پنج‌ نفر زندانی‌ بودند. کف‌ زندان‌ هم‌ مدام‌ خیس‌بود. حالت‌ لجن‌ زار داشت‌.
یکی‌ از سخت‌ترین‌ لحظات‌ زندان‌، هنگامی‌ بودکه‌ یکی‌ از ما را برای‌ شکنجه‌ می‌بردند. «رضوانه‌»دخترم‌ را که‌ می‌خواستند ببرند، اصلاً جلوی‌ ساواکیهاگریه‌ نمی‌کردم‌. صدای‌ پای‌ نگهبانها که‌ می‌آمد، دخترکوچولویم‌ را در آغوش‌ می‌کشیدم‌، صورتش‌ را غرق‌بوسه‌ می‌کردم‌ و می‌گفتم‌:
ـ عزیزم‌ ... به‌ خدا می‌سپارمت‌ .... هر چی‌ خدابخواد همونه‌...
او را که‌ می‌بردند، بغضم‌ می‌ترکید، یکه‌ و تنها درآن‌ تاریکی‌ زندان‌، می‌زدم‌ زیر گریه‌. کف‌ دستهایم‌ راروی‌ دیوار می‌کوبیدم‌، تیمم‌ می‌کردم‌ و نماز می‌خواندم‌ تادلم‌ آرام‌ بگیرد.
ساعتی‌ بعد، درِ سلول‌ باز می‌شد و بدن‌ نیمه‌جان‌ اورا که‌ می‌انداختند، می‌رفتند. هر چیزی‌ که‌ توانسته‌ بودم‌پنهان‌ کنم‌، ذره‌ای‌ از غذا و یا چند قطره‌ آب‌، در دهانش‌می‌گذاشتم‌. صورت‌ نازش‌ را فوت‌ می‌کردم‌ و یا با گوشه‌پتو باد می‌زدم‌.
 
الگوی‌ من‌ در صبر و تحمل‌ همة‌ این‌ شکنجه‌ها،اول‌ اعتقادم‌ به‌ الطاف‌ الهی‌، راه‌ امام‌ و سپس‌ شهیدبزرگوار آیت‌الله سعیدی‌ بود که‌ چند سالی‌ را در محضرایشان‌ کسب‌ علم‌ کرده‌ بودم‌. ایشان‌ کسی‌ بود که‌ زیربدترین‌ شکنجه‌ها فریاد زده‌ بود:
ـ اگر تکه‌ تکه‌ام‌ کنید، هر قطره‌ خونم‌ فریاد می‌زندخمینی‌... خمینی‌...
همین‌ اعتقادات‌ دینی‌ بود که‌ همواره‌ تلاش‌می‌کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌. با وجودی‌ که‌ زیر دست‌کثیف‌ترین‌ و پست‌ترین‌ انسانهای‌ روی‌ زمین‌، که‌ذره‌ای‌ شرافت‌، حیا و غیرت‌ در وجودشان‌ وجود نداشت‌،مدام‌ شکنجه‌ می‌شدم‌ و مورد اهانت‌ و آزار قرارمی‌گرفتم‌، ولی‌ سعی‌ می‌کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌.روزهای‌ اول‌ چادر داشتم‌ که‌ گرفتند. سپس‌ یک‌ پیراهن‌مردانة‌ زندانی‌ها را از سلول‌ بغلی‌ گرفتم‌، وقتی‌ می‌آمدندکه‌ برای‌ شکنجه‌ ببرندم‌، آن‌ را روی‌ سرم‌ می‌انداختم‌ وآستینهایش‌ را زیر گلویم‌ گره‌ می‌زدم‌ تا موهایم‌ پیدانباشد. بعداً این‌ پیراهن‌ را هم‌ طاقت‌ نیاوردند که‌ ببینندروی‌ سرم‌ می‌کشم‌، گرفتند؛ دو تا پتوی‌ سربازی‌ به‌ ماداده‌ بودند. از آن‌ روز به‌ بعد هرگاه‌ می‌خواستیم‌ برای‌شکنجه‌ برویم‌، یکی‌ از پتوها را من‌ روی‌ سرم‌می‌کشیدم‌، یکی‌ را دخترم‌. به‌ همین‌ خاطر در زندان‌ به‌«مادر و دخترِ پتویی‌» معروف‌ شده‌ بودیم‌.
بعد از پیروزی‌ انقلاب‌ به‌ خواسته‌ یکی‌ از آشنایان‌،به‌ پادگان‌ لویزان‌ رفتم‌. «تهرانی‌» کسی‌ که‌ در شکنجه‌من‌ و دخترم‌ حیا و شرفی‌ نداشت‌ و در خباثت‌ روی‌وحشی‌ترین‌ها را سفید کرده‌ بود، نشسته‌ بود پشت‌ یک‌میز، یک‌ لیوان‌ آب‌ میوه‌ کنار دستش‌ بود، و تند تنداعترافات‌ می‌نوشت‌. به‌ او گفتم‌:
ـ آقای‌ تهرانی‌... مرا می‌شناسی‌؟
گفت‌: «نه‌... بجا نمی‌آورم‌...»
گفتم‌: «برایت‌ خیلی‌ متأسفم‌، تو که‌ دیشب‌ توی‌مصاحبه‌ تلویزیونی‌ات‌ جنایاتت‌ را با ذکر ساعت‌ و دقیقه‌می‌گفتی‌، چطور مرا نمی‌شناسی‌؟»
گفت‌: «به‌ خاطر نمی‌آورم‌.»
گفتم‌: «مادر دختر پتویی‌ را یادته‌؟»
تا این‌ را گفتم‌، چشمانش‌ گرد شد؛ با کف‌ دست‌ به‌پیشانی‌اش‌ کوبید و گفت‌:
ـ بله‌... بله‌... من‌ جداً متأسفم‌... فکر می‌کردم‌ شمااز بین‌ رفته‌اید.
گفتم‌: «نخیر.. خدا خواست‌ که‌ من‌ بمانم‌ تا یکی‌ ازنشانه‌ها باشم‌ برای‌ خباثت‌ شما... شما از ما این‌ جوری‌بازجویی‌ می‌کردین‌؟... با آب‌ میوه‌ و در کمال‌ آرامش‌؟...یادته‌ دختر بچه‌ سیزده‌ سالة‌ من‌، توی‌ اون‌ گرمای‌تابستان‌، تشنه‌اش‌ بود، لَه‌لَه‌ می‌زد، لیوان‌ آب‌ یخ‌ راآوردی‌ جلویش‌، او له‌له‌ می‌زد و تولیوان‌ را جلوی‌ دهانش‌بردی‌، ولی‌ آن‌ را خالی‌ کردی‌ روی‌ زمین‌؟
گفت‌ : «بله‌ ... بله‌ ... من‌ متاسفم‌.»
بعد آب‌ دهانی‌ روی‌ زمین‌ انداختم‌ و خارج‌ شدم‌.دیگر طاقت‌ نداشتم‌ چهره‌ خبیث‌ او را ببینم‌. واقعاً خدامنتّقم‌ خوبی‌ است‌.
دسته ها : خاطرات
چهارشنبه بیست و پنجم 10 1387
بنده‌ در یک‌ خانواده‌ روحانی‌ بدنیا آمدم‌ و مانندهمه‌ افراد جامعه‌، دورانی‌ را پشت‌ سر گذاشتم‌، که‌ ذکر ویاد آن‌ در این‌ بحث‌ نمی‌گنجد. پدرم‌ روحانی‌ سرشناس‌و فاضلی‌ بود، و در جریانات‌ و مبارزات‌ آیت‌الله کاشانی‌،با ایشان‌ در یک‌ سنگر مبارزه‌ می‌کرد. همچنین‌ ایشان‌با حضرت‌ امام‌(ره‌) آشنایی‌ و دوستی‌ داشت‌ و شبهایی‌که‌ بچه‌ها دور هم‌ جمع‌ می‌شدند، ایشان‌ از مبارزات‌آیت‌الله کاشانی‌ و ظلم‌ و ستم‌ رژیم‌ پهلوی‌ برایمان‌چیزهایی‌ می‌گفت‌ و از همان‌ دوران‌ نوجوانی‌ نام‌ آقای‌خمینی‌ در ذهنمان‌ نقش‌ بسته‌ بود. یادم‌ هست‌ موقعی‌که‌ در مدرسه‌ انشاء می‌نوشتم‌، انشاء من‌ بوی‌ سیاسی‌می‌داد.
یکی‌ از علتهایی‌ که‌ باعث‌ تفکر و اندیشه‌ در بنده‌شده‌ بود، شخص‌ پدرم‌ بود. ایشان‌ اولادش‌ را وادارمی‌کرد که‌ دنبال‌ اندیشه‌ و تفکر بروند و میدان‌ می‌دادفرزند خودش‌ را نشان‌ بدهد، و این‌ خود نکته‌ مهمی‌ بود.ایشان‌ یک‌ برنامه‌ای‌ در خانه‌ تنظیم‌ کرده‌ بودند و همه‌بچه‌ها را به‌ سوی‌ آن‌ سوق‌ می‌دادند.
از مسائل‌ خیلی‌ مهم‌، احترام‌ به‌ پدر و مادر و رعایت‌حقوق‌ فرزندان‌ و مشارکت‌ در همه‌ امور زندگی‌ بود مثلاًگاهی‌ اوقات‌ ایشان‌ بعد از صرف‌ غذا، خود مهیا می‌شدجهت‌ شستن‌ ظرفها. البته‌ بچه‌ها خودشان‌ به‌ وظایفی‌که‌ برعهده‌شان‌ بود، عمل‌ می‌کردند و اصلاً عمل‌، عامل‌تربیت‌ بود.
در زمانی‌ که‌ بعضی‌ها با خواندن‌ دروس‌ جدیدمخالف‌ بودند، ایشان‌ به‌ ما می‌فرمودند که‌ دروس‌ جدیدرا حتماً بخوانید، با دخترها هم‌ همین‌طور برخوردمی‌کرد و همیشه‌ سعی‌ داشت‌ بچه‌ها را با افراد اهل‌علم‌ و فضیلت‌ و آنانی‌ که‌ شخصیت‌ و چهره‌ خدایی‌داشتند، آشنا کند. این‌ امر باعث‌ می‌شد انسان‌شخصیت‌ پیدا کند و این‌ مهم‌ است‌ که‌ یک‌ پدر،فرزندش‌ را با چه‌ افرادی‌ آشنا می‌کند. این‌ را بگویم‌ که‌انگیزه‌ اولیه‌، برای‌ مبارزات‌ سیاسی‌، نقش‌ پدر و مادر درروحیه‌ بنده‌ بود و این‌ باعث‌ روشن‌ و بیدار کردن‌ ذهن‌من‌ بود.
نکته‌ دوم‌ این‌ است‌، که‌ دوران‌ جوانی‌، جهش‌ خود رادارد. جوان‌ می‌خواهد، خود را نشان‌ بدهد و از زیبایی‌هااستفاده‌ کند؛ لذا لباس‌ زیبا می‌پوشد و می‌خواهد این‌زیبایی‌ را نشان‌ بدهد و از این‌ می‌توان‌ خوب‌ استفاده‌کرد، ولی‌ اگر خلاف‌ این‌ عمل‌ شود، حتماً فرد به‌ انحراف‌کشیده‌ می‌شود.
نکته‌ سوم‌، ارتباط‌ ما با متن‌ اسلام‌ و فهم‌ آیات‌قرآن‌ بود و این‌ خیلی‌ نقش‌ داشت‌. به‌ عنوان‌ مثال‌ آیاتی‌در ارتباط‌ با فرعون‌ بود و فرعون‌ کیست‌؟ توضیح‌ داده‌می‌شد که‌ فرعون‌ زمان‌ کیست‌ و مصداقش‌ بعد از فهم‌کلام‌ توسط‌ خود ما بود، که‌ چه‌ کسی‌ فرعونه‌؟ و نکته‌مهم‌ اینجاست‌، که‌ ذهن‌ جوان‌ صاف‌ و پاک‌ است‌، مثل‌آیینه‌ و می‌توان‌ این‌ آیینه‌ را روشن‌تر کرد و برعکس‌می‌توان‌ لکه‌ جوهری‌ بر روی‌ آن‌ ریخت‌ و آن‌ را سیاه‌کرد. این‌ درست‌ همان‌ کاری‌ بود که‌ منافقین‌ می‌کردندآخرین‌ نکته‌، مسئله‌ استاد و معلم‌ بود، که‌ بسیار نقش‌تعیین‌ کننده‌ای‌ در تربیت‌ ما داشت‌. یعنی‌ یک‌ معلم‌می‌تواند یک‌ کلاس‌ 60 نفری‌ را بی‌دین‌ کند و یا اینکه‌به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ کند و این‌ امر موجب‌ شد که‌ وقتی‌ به‌قم‌ برای‌ تحصیل‌ رفتم‌، به‌ دنبال‌ استادانی‌ رفتم‌، که‌ اهل‌دل‌ و عرفان‌ و مبارزه‌ بودند.
مجموعه‌ این‌ قضایا دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داد و بنده‌مبارزات‌ و فعالیتهای‌ سیاسی‌ خود را در دبیرستان‌، بایک‌ گروه‌ سه‌ نفره‌ شروع‌ کردم‌ و چون‌ از نظر درسی‌ رتبه‌خوبی‌ داشتم‌ و در رشته‌های‌ فوتبال‌ و والیبال‌ وکوهنوردی‌ موفق‌ بودم‌، همین‌ امر پوشش‌ خوبی‌ جهت‌امر مبارزه‌ شده‌ بود.
 
یک‌ گروهی‌ از بچه‌های‌ خوب‌ مذهبی‌ در اصفهان‌فعالیت‌ سیاسی‌ می‌کردند، که‌ ما وصل‌ شده‌بودیم‌ به‌ آنها.چون‌ در رأس‌ این‌ گروه‌ شهید بزرگوار و مظلوم‌ دکتربهشتی‌ بود، این‌ نکته‌ مثبتی‌ برای‌ من‌ بود. چون‌ ایشان‌با پدر بنده‌ دوست‌ بودند و از این‌ جهت‌ به‌ سوی‌ اینهاگرایش‌ داشتم‌.
همان‌ طور که‌ گفتم‌ ما گروه‌ سه‌ نفره‌ در دبیرستان‌صارمیه‌ اصفهان‌ فعالیت‌ می‌کردیم‌. از جمله‌ کارهایی‌ که‌انجام‌ می‌دادیم‌، این‌ بود که‌ اعلامیه‌های‌ حضرت‌امام‌(ره‌) را که‌ توسط‌ دوستان‌ به‌ دستمان‌ رسیده‌ بود، بایک‌ هماهنگی‌، در فرصتی‌ مناسب‌، صبح‌ زود به‌ طوری‌که‌ کسی‌ متوجه‌ نشود، داخل‌ دبیرستان‌ می‌شدیم‌ و درحالی‌ که‌ خادم‌ مدرسه‌ مشغول‌ تمیز کردن‌ کلاسها بود، ماهم‌ پشت‌ سر او، کلاس‌ به‌ کلاس‌ داخل‌ میزهای‌ بچه‌هااعلامیه‌ می‌گذاشتیم‌. قبل‌ از اینکه‌ بچه‌ها وارد مدرسه‌بشوند.
باز هم‌ با توجه‌ به‌ اینکه‌ کسی‌ متوجه‌ نشود، ازمدرسه‌ بیرون‌ می‌رفتیم‌ و آن‌ روز هم‌ دیر به‌ مدرسه‌می‌آمدیم‌ و باید تنبیه‌ دیر آمدن‌ را که‌ توسط‌ مدیرمدرسه‌ انجام‌ می‌گرفت‌، به‌ جان‌ می‌خریدیم‌. زنگ‌ اول‌که‌ بچه‌ها به‌ حیاط‌ مدرسه‌ می‌آمدند، ناگهان‌ 750دانش‌آموز اطلاعیه‌ به‌ دست‌، توجه‌ مدیر و ناظم‌ مدرسه‌را جلب‌ می‌کردند. اینجا کار ما شروع‌ می‌شد:چه‌چیزهای‌ جالبی‌ نوشته‌، حاج‌ آقا روح‌الله کیه‌؟ و سعی‌می‌کردیم‌ توجه‌ بچه‌ها را به‌ اعلامیه‌ جلب‌ کنیم‌، وموقعی‌ که‌ مدیر و ناظم‌ مدرسه‌ سعی‌ در جمع‌ کردن‌اعلامیه‌ها می‌کردند، می‌گفتیم‌ شاید مثلاً 100اعلامیه‌ را جمع‌ می‌کردند و موقعی‌ که‌ بچه‌ها به‌ خانه‌می‌رفتند، حدود 600 اعلامیه‌ را با خود می‌بردند، و این‌باعث‌ می‌شد که‌ ما، در خانه‌ها هم‌ نفوذ کنیم‌ و این‌خیلی‌ برای‌ ما جالب‌ و شیرین‌ بود.
یک‌ بار قرار بود. شاه‌ ملعون‌ به‌ اصفهان‌ بیاید. مدیرمدرسه‌ بچه‌ها را جمع‌ کرد تا جهت‌ استقبال‌ حرکت‌کنیم‌. ما هم‌ کار خودمان‌ را شروع‌ کردیم‌ و یکی‌ یکی‌بچه‌ها را فراری‌ دادیم‌، بدون‌ اینکه‌ کسی‌ بفهمد. وقتی‌رسیدیم‌ به‌ جایی‌ که‌ باید مستقر می‌شدیم‌، حدود 100نفر از بچه‌ها مانده‌ بودند. وقتی‌ که‌ شاه‌ آمد، بجای‌ اینکه‌بگوییم‌: «جاوید شاه‌» همه‌ صدا می‌زدند: «چاپید شاه‌»و یا «جوید شاه‌». در این‌ لحظه‌ چهره‌ مدیر مدرسه‌خیلی‌ جالب‌ و دیدنی‌ شده‌ بود و ما هم‌ احساس‌ پیروزی‌می‌کردیم‌.
 
از کارهای‌ دیگری‌ که‌ انجام‌ می‌دادیم‌، سفارش‌ به‌گوش‌ دادن‌ و ساعت‌ پخش‌ برنامه‌ صدای‌ روحانیان‌مبارز بود که‌ از رادیو بغداد پخش‌ می‌شد، و پخش‌ رساله‌حضرت‌ امام‌(ه‌) و شناسایی‌ مقرهای‌ ساواک‌ و شهربانی‌بود. درست‌ بیاد دارم‌، که‌ خیلی‌ از پاسبان‌ می‌ترسیدم‌ واین‌ برای‌ من‌ مشکلی‌ شده‌ بود، که‌ چطور این‌ ترس‌ را ازخود دور کنم‌. سوار دوچرخه‌ای‌ شدم‌ و با ترس‌ و لرز ازکنار پاسبان‌ گذشتم‌ و با چندین‌ مرتبه‌ تکرار، این‌ ترس‌را از خود بیرون‌ کردم‌ و با ترفندی‌ وارد کلانتری‌ شدم‌ وتمام‌ اتاقهای‌ آن‌ را شناسایی‌ کرده‌ و نقشه‌ را به‌ دوستان‌دادم‌.
دیپلم‌ ریاضی‌ را که‌ گرفتم‌، تصمیم‌ داشتم‌ وارددانشگاه‌ بشوم‌، ولی‌ پدرم‌ فوت‌ کرد و تمام‌ بار زندگی‌ بردوش‌ من‌ قرار گرفت‌ و مسائل‌ دیگری‌ باعث‌ شد که‌نتوانستم‌ به‌ دانشگاه‌ راه‌ پیدا کنم‌ و ادامه‌ دروس‌ طلبگی‌را در پیش‌ گرفتم‌. بعد از مدتی‌ جهت‌ ادامه‌ تحصیل‌ واردقم‌ شدم‌، در این‌ اثناء فعالیتهای‌ سیاسی‌ام‌ به‌ اوج‌ خودرسید.
 
در طول‌ مبارزه‌، چندین‌ بار دستگیر و بازداشت‌شدم‌. از جمله‌ جاهایی‌ که‌ دستگیر شدم‌، جوشقان‌ میمه‌،سامان‌ شهر کرد، بروجن‌ استان‌ چهارمحال‌ و بختیاری‌ ودارون‌ اصفهان‌ بود. ساواک‌ بروجن‌ و شهرکرد،خطرناکترین‌ ساواک‌ در استان‌ بودند و خیلی‌ قوی‌ عمل‌می‌کردند. یک‌ بار هم‌ موقعی‌ که‌ از آباده‌ به‌ شیراز، جهت‌سخنرانی‌ در مسجد یا دانشگاه‌ شیراز می‌رفتم‌ و چون‌قرار بود شاه‌ به‌ شیراز بیاید، من‌ را دستگیر کردند.
پس‌ از دستگیری‌، اولین‌ جایی‌ که‌ بنده‌ را بردند،کمیته‌ مشترک‌ (شهربانی‌ وساواک‌) بود. دو شکنجه‌گرمعروف‌ ساواک‌ شیراز بنام‌ «آرمان‌» و «دهقان‌»، شروع‌به‌ بازجویی‌ من‌ کردند. هر دوی‌ آنها، هم‌ بی‌رحم‌ و هم‌درنده‌ بودند. هدف‌ اینها این‌ بود که‌ اول‌ حرف‌ بگیرند،دوم‌ روحیه‌ را تضعیف‌ کنند، و سوم‌ اینکه‌ بتوانند افراد راتسلیم‌ خودشان‌ بکنند و در نتیجه‌ عامل‌ آنها بشوند. این‌شکنجه‌ بخاطر همین‌ بود و هر روز بنده‌ را از زندان‌عادل‌ آباد به‌ شیراز می‌آوردند و هر دفعه‌ یک‌ چیزی‌ که‌لو رفته‌ بود، همینطور به‌ پرونده‌ام‌ اضافه‌ می‌شد.
 
از ساعت‌ هشت‌ و نه‌ شب‌، شکنجه‌ شروع‌ می‌شد وگاهی‌ اوقات‌ تا دو بعد از نصف‌ شب‌ ادامه‌ پیدا می‌کرد.یادم‌ هست‌ در اولین‌ مرحله‌ 12 شبانه‌ روز بنده‌ راشکنجه‌ کردند و اجازه‌ یک‌ لحظه‌ استراحت‌ نمی‌دادند.با این‌ کار، می‌خواستند من‌ را از پا در بیاورند. در این‌چند روز، انواع‌ و اقسام‌ شکنجه‌ بر روی‌ من‌ اجراء کردند.بسته‌ شدن‌ به‌ تخت‌ و زدن‌ شلاق‌ یا باتوم‌ برقی‌، آویزان‌کردن‌ از سقف‌، سوزاندن‌ بدن‌، زدن‌دستبند قپانی‌ و توپ‌فوتبال‌ شدن‌ بین‌ 14 نفر شکنجه‌گر و با مشت‌ و لگدپذیرایی‌ کردن‌، اینها نمونه‌ کوچکی‌ از برخورد عمال‌رژیم‌ با مبارزین‌ بود.
خوب‌ یادم‌ هست‌ به‌ زور مرا بر روی‌ تختی‌ که‌فنرهای‌ آهنی‌ داشت‌ بستند. کف‌ پاهایم‌ از لبه‌ تخت‌بیرون‌ بود. همه‌ اینها برای‌ آن‌ بود که‌ هر چه‌ رامی‌پرسیدند، انکار می‌کردم‌ و هیچگونه‌ اطلاعاتی‌کسب‌ نکرده‌ بودند. (دهقان‌ و آرمان‌) دو تن‌ ازشکنجه‌گران‌ معروف‌ ساواک‌ شیراز، شروع‌ کردند به‌ کارخود. نوبتی‌ با کابل‌ بر کف‌ پاهایم‌ که‌ روی‌ لبه‌ تخت‌بسته‌ بود، می‌زدند. هر کدام‌ خسته‌ می‌شد، کار را به‌دیگری‌ واگذار می‌کرد. شروع‌ کردم‌ به‌ شمردن‌ ضربات‌کابل‌: یک‌ ـ دو ـ ... بیست‌... سی‌ و پنچ‌... به‌ هفتاد که‌رسیدم‌، ناخواسته‌ از فشار درد بی‌هوش‌ شدم‌. لحظه‌ای‌نگذشت‌ که‌ شوک‌ سختی‌ بر بدنم‌ وارد شد. بعداً متوجه‌شدم‌ که‌ برای‌ بهوش‌ آوردنم‌، سرسیمهای‌ مسی‌ کابل‌ رادر محل‌ تورّم‌ پاهایم‌ فرو کرده‌اند. ناگهان‌ مایعی‌ که‌فهمیدم‌ آب‌ نمک‌ است‌، بر روی‌ زخمهای‌ کف‌ پایم‌پاشیدند. پاهایم‌ تا مچ‌ باد کرده‌ بودند و درد شدیدی‌وجودم‌ را گرفته‌ بود.
دست‌ و پایم‌ را که‌ باز کردند، مجبورم‌ کردند که‌ روی‌همان‌ پاها راه‌ بروم‌. توانش‌ را نداشتم‌. چند ساواکی‌، بالگد بر سر و صورتم‌ زدند. مرا از تخت‌ بلند کردند و به‌ راه‌رفتن‌ واداشتند. درد پاها به‌ ستون‌ فقرات‌ کمرم‌ نیز فشارمی‌آورد. پاهای‌ متورمم‌ که‌ بر روی‌ زمین‌ کشیده‌می‌شد، به‌ دنبال‌ خود لخته‌های‌ خون‌ و تکه‌های‌پوست‌ را جای‌ می‌گذاشت‌. در مرحله‌ بعدی‌ شکنجه‌، دودست‌ را از پشت‌، به‌ زور بهم‌ می‌رساندند و گاهی‌ اوقات‌شکنجه‌گر پایش‌ را از پشت‌ فشار می‌داد که‌ این‌ دودست‌ بهم‌ نزدیک‌ شوند، در این‌ موقع‌ درد شدیدی‌ درکتفها و قفسه‌ سینه‌ شروع‌ می‌شد. بعد دستبندی‌ به‌ دودست‌ می‌زدند و از سقف‌ آویزان‌ می‌کردند. حالت‌ بدی‌به‌ انسان‌ دست‌ می‌داد. چون‌ تمام‌ امعا و احشاء و پرده‌دیافراگم‌ کش‌ می‌آمد. آنهایی‌ که‌ چاق‌ بودند، حدود 10الی‌ 20 دقیقه‌ تحمل‌ می‌کردند؛ ولی‌ من‌ چون‌ لاغر اندام‌بودم‌ و ورزش‌ می‌کردم‌، کمی‌ بیشتر تحمل‌ کردم‌. در این‌حین‌، کسی‌ فندک‌ روشنی‌ را زیر محاسنم‌ گرفت‌ و تمام‌صورتم‌ سوخت‌ و از حال‌ رفتم‌. در حالی‌ بهوش‌ آمدم‌ که‌شخصی‌ کتف‌ مرا که‌ از حالت‌ طبیعی‌ خارج‌ شده‌ بود، به‌حالت‌ اولیه‌ خود باز گرداند.
 
از قضایای‌ دیگر که‌ در زندان‌ عادل‌ آباد شیرازاتفاق‌ افتاد، این‌ بود که‌ یک‌ روز بنده‌ را آوردند و سؤال‌کردند قضیه‌ صندوق‌ چیه‌؟ خب‌ این‌ چیزی‌ بود که‌نمی‌شد انکار کرد. چون‌ ما یک‌ صندوقی‌ داشتیم‌ که‌بچه‌ها برای‌ هزینه‌های‌ مبارزه‌ در آن‌ پول‌ می‌گذاشتندو این‌ لو رفته‌ بود، و چون‌ بنده‌ به‌ عنوان‌ مسئول‌ صندوق‌بودم‌، باید جوابگو باشم‌. در مرحله‌ اول‌ بازجویی‌، با چندسؤال‌ متوجه‌ شدند که‌ من‌ حرف‌ نمی‌زنم‌. بعد از آن‌،شخصی‌ را که‌ دارای‌ محاسن‌ بود و بر نهج‌البلاغه‌ مسلط‌بود، آوردند و شروع‌ کرد از نهج‌البلاغه‌ گفتن‌. هر چه‌می‌گفت‌، من‌ هم‌ دنباله‌ آن‌ را ادامه‌ می‌دادم‌. درست‌یک‌ ساعت‌ من‌ را نصیحت‌ کرد. در این‌ موقع‌ آرمان‌ واردشد. به‌ او گفت‌: «آقای‌ سالک‌ سر عقل‌ آمده‌.» و آرمان‌هم‌ به‌ حالتی‌ مسخره‌ گفت‌: «بارک‌الله آیت‌الله سالک‌آخرش‌ قرار شد راستش‌ را بگویی‌!»
گفتم‌: «تا حالا به‌ شما دروغ‌ نگفتم‌.» در حالی‌ که‌اعتقاد من‌ این‌ بود که‌ ساواک‌ سرتاپایش‌ کذب‌ است‌ واگر هم‌ راست‌ بگویی‌ باور نمی‌کند. چون‌ توی‌ فضای‌سرتاپا کذب‌ تربیت‌ شده‌ بودنـد. بعد از این‌، آرمان‌اسلحه‌ کلتی‌ بر روی‌ سر من‌ گذاشت‌ و گفت‌ می‌کشمت‌.چون‌ که‌ من‌ همه‌ چیز را انکار کردم‌، دوباره‌ شکنجه‌ آغازشد.
نورافکنی‌ جلوی‌ صورتم‌ گذاشتند و دو بخاری‌ در دوطرفم‌، و با شلاق‌ بر بدنم‌ می‌زدند. خیلی‌ سخت‌می‌گذشت‌. در آن‌ لحظات‌ به‌ یاد «بلال‌ حبشی‌» افتادم‌که‌ در زیر شکنجه‌ فقط‌ می‌گفت‌: اَحد... احد و این‌استقامت‌ مرا بیشتر می‌کرد. آن‌ شب‌ هم‌ آنها نتوانستنداز من‌ حرفی‌ بگیرند.
 
آنها می‌گفتند: «حرف‌ نمی‌زنی‌، ما هم‌ از راهش‌وارد می‌شویم‌ اینکه‌ غصه‌ای‌ ندارد، وقتی‌ زنت‌ راآوردیم‌، معلوم‌ می‌شود. که‌ چکاره‌ هستی‌؟» البته‌ از اینهابعید نبود. چون‌ از این‌ موارد زیاد اتفاق‌ می‌افتاد و اینهازنها را به‌ طرز فجیعی‌ شکنجه‌ می‌کردند.
فردای‌ آن‌ روز مرا به‌ سلولی‌ دیگر بردند. آرمان‌ واردشد و بدون‌ مقدمه‌ گفت‌: «حرف‌ می‌زنی‌ یا نه‌؟» من‌ هم‌با همان‌ حالتی‌ که‌ همیشه‌ داشتم‌، گفتم‌: «حرفی‌ برای‌گفتن‌ ندارم‌ و حرفهایم‌ را زده‌ام‌» و در همین‌ موقع‌ گفت‌:«مادرت‌ و زنت‌ را گرفته‌ایم‌».
ناگهان‌ لرزه‌ای‌ بر اندامم‌ افتاد. انگار دنیا روی‌ سرم‌خراب‌ شده‌ است‌. البته‌ من‌ با همسرم‌ قبلاً صحبت‌ کرده‌بودم‌ که‌ اگر دستگیر شدی‌، خودت‌ باید مقاومت‌ کنی‌ وشاید کاری‌ از دست‌ من‌ ساخته‌ نباشد. بعد صدای‌ نواری‌در محوطه‌ پیچید. صدای‌ ضجه‌ و شیون‌ زنی‌ بود. خیلی‌ناراحت‌ کننده‌ و آزار دهنده‌ بود. بی‌اراده‌ شده‌ بودم‌.نمی‌توانستم‌ بر خود مسلط‌ باشم‌. شیطان‌ هر لحظه‌ وسوسه‌ام‌ می‌کرد: «بگم‌... نگم‌؟»
خدایا چکار کنم‌، خودت‌ کمکم‌ کن‌. در یک‌ لحظه‌کمی‌ دقت‌ کردم‌، انگار صدای‌ همسرم‌ نبود. ولی‌ باز هم‌شک‌ داشتم‌. آنجا بود که‌ متوسل‌ شدم‌ به‌ بی‌ بی‌ دو عالم‌،حضرت‌ زهرا سلام‌اللهعلیها، و به‌ حضرت‌ عرض‌ کردم‌ ازاینجا به‌ بعد خودت‌ می‌دانی‌.
در همین‌ لحظه‌ به‌ آرمان‌ گفتم‌: «من‌ خدایی‌ دارم‌ وزنم‌ هم‌ خدایی‌ دارد، هر غلطی‌ می‌خواهی‌ بکن‌...» و به‌او توهین‌ کردم‌. در این‌ اثناء چند تایی‌ شروع‌ کردند به‌زدن‌ که‌ از هوش‌ رفتم‌؛ وقتی‌ به‌ هوش‌ آمدم‌، سجده‌ شکربجا آوردم‌ و از اینکه‌ سرافراز از امتحان‌ الهی‌ بیرون‌آمدم‌، خوشحال‌ بودم‌.
البته‌ اینها گوشه‌ هایی‌ از خاطرات‌ بود که‌ قابل‌گفتن‌ بود چون‌ خیلی‌ چیزها و وقایع‌ و شکنجه‌ها بود که‌شاید قابل‌ وصف‌ و تعریف‌ نباشد.
دسته ها : خاطرات
چهارشنبه بیست و پنجم 10 1387
X